قصه های شهر هرت - قصه بیست پنجم
آشفتگي خواب هردمبيل
سال های سال بود که اعلی حضرت هردمبیل بر شهر ساکت و آرام هرت سلطنت می کرد. تجربه نشان داده که هر چه بر عمر حکومت های مطلقه افزوده می شود، ابعاد و عرصه هاي خودكامگي حاكم و سلطان نيز گسترش مي يابد. كم كم كار به جايي مي رسد كه حكومت در همه امور جزئي و شخصي مردم هم دخالت مي كند و حاكم خود را صاحب اختيار همه مردم مي داند.
بقيه در ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: روزنوشت
برچسبها: قصه هاي شهر هرتهردمبيلخودكامگان
هردمبیل و آیینه سحرآمیز
قصه های شهر هرت - قصه بيست و چهارم
سال ها بود که اعلی حضرت هردمبیل با خیال راحت و با سرکوب هر فریاد اعتراض بر شهر هرت حکمفرمایی می کرد. گذشت زمان و باسواد شدن مردم کم کم چشم و گوش برخی از مردم را باز می کزد و گاهی نغمه هایی از اعتراض و مخالفت با سلطه جهنمی هردمبیل ، خواب را از چشم او مي گرفت.
بقيه در ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: مقالات
برچسبها: قصه هاي شهر هرتهردمبيلآيينه سحرآميز
هردمبيل شاخدار !!
قصه هاي شهر هرت - قصه بيست و سوم
اعلی حضرت هردمبیل شهریار شهر هرت همچنان بر اریکه قدرت نشسته و حکم می راند. او در راه حفظ و حراست از ستون های سلطنت سفاکانه خود از هیچ جرم و جنایتی فروگذار نمی کرد. چه بسیار جوانان بی گناه و پیکارگران آزادی خواه را که بی رحمانه به جوخه شکنجه و اعدام می سپرد.
روزی شکنجه گران مزدور شاه هرت یکی از جوانان آزاده و مخالف هردمبیل را برای ابراز ندامت شکنجه می کردند. هنگامی که شکنجه به نهایت رسید ، جوان كه با نيروي وصف ناپذيري پايداري مي كرد، ناگهان فكري به ذهنش رسيد و به زبان آمد و گفت:
مرا نزد هردمبيل ببريد ، تا در حضور ايشان اعتراف كنم.
بازجويان پس از كسب اجازه از هردمبيل ، او را به حضور شاه بردند. هردمبيل از او خواست تا به گناه خود اعتراف و تقاضاي عفو و پوزش كند. جوان با بيان مقدمه اي گويا و شيوا ، حقانيت راه خود و همه مبارزان راه آزادي را تبيين كرد و گوشه اي از ستم ها و زورگويي هاي ماموران حكومت او را برشمرد و به آن حاكم ستمگر نسبت به سرانجام سياه ظلم و جور هشدار داد. هردمبيل مغرور كه در اوج سرمستي قدرت اصلا تاب شنيدن هيچ انتقاد و نصيحتي را نداشت ، با خشم چماقي را كه در دست داشت، محكم بر فرق آن جوان كوبيد! جوان از پاي درآمد و در واپسين لحظات عمر زير لب هردمبيل را نفرين كرد و گفت:
اميدواريم خون به ناحق ريخته من در همين دنيا دامنت را بگيرد!
در لحظه فرودآمدن چماق بر فرق سر جوان خوني فراوان از سر او فوران كرد و به اطراف پاشيده شد. يك قطره از خون او بر سر هردمبيل فرود آمد. هردمبيل بلافاصله از داغي قطره خون در سر احساس سوزش كرد. در سر هردمبيل بر اثر آن قطره خون زخمي پديدار شد كه هر لحظه شدت درد آن بيشتر مي شد. پزشكان را فراخواندند. آنان هر دارو و درماني را كه بلد بودند، بر آن آزمودند؛ اما از شدت جراحت و درد كاسته نمي شد.
پس از چند روز درد جانكاه، هردمبيل احساس كرد كه از ميان آن زخم ،جسم سختي چون شاخ شروع به رويش كرده است. دوباره پزشكان را فراخواند. آنان با عمل جراحي كوشيدند تا شاخ را ببرند؛ اما رويش سريع شاخ همچنان ادامه داشت.
پس از مدتي معالجه و درمان ،پزشكان داخلي و خارجي از درمان آن بيماري عجيب درماندند و رسما مراتب عجز و ناتواني خود را اعلام كردند. هردمبيل ناگزير تن به تحمل مي داد. او كم كم ناگزير شد هم درد و هم زشتي شاخ بر فرق سر را به عنوان يك واقعيت گزيرناپذير بپذيرد.
از آن پس در دربار و همه شهر اعلام كردند كه هيچ كس حق ندارد اين واقعيت را بر زبان بياورد؛ زیرا اعلي حضرت از به يادآوردن اين واقعيت ناراحت مي شود.
شاه هر وقت در هر مجلس و محفلي حاضر مي شد ، همگان شاخ روييده بر فرق سر او را كه از كلاه و تاج بيرون زده شده بود، به وضوح مي ديدند و اغلب از چهره مضحك او خنده شان مي گرفت؛ اما كسي جرات نداشت آن را بر زبان آورد يا خداي نكرده بر آن بخندد ؛ چون سخت ترين مجازات و مرگ در انتظارش بود. در معابر، كوچه ها و خيابان ها كه هردمبيل گاه ناگزير در آن ظاهر مي شد، همه براي تماشاي شاخ زشت هردمبيل جمع مي شدند و آن را محرمانه به يكديگر نشان مي داند و در پنهاني بر آن مي خنديدند.
سال ها گذشت. ماموران زورگوي حكومت شهر هرت همه مردم را به ديدن حقيقت و انكار آن !! عادت داده بودند. شاخ داشتن هردمبیل یک واقعیت آشکار و بدیهی بود و همه مردم آن را می دیدند ، اما بر زبان آوردن اين حقيقت و واقعيت جرم بود!! مردم هم كه در طول تاريخ خود همين گونه پرورش يافته و به ديدن رويدادهاي مشابه و امثال آن ها عادت كرده بودند، به زودي به امريه جديد ملوكانه نيز عادت كردند. همه، حقيقت را به گونه اي مي ديدند و به گونه هاي ديگر بيان و تفسير مي كردند. حتي شاعران و مداحان درباري همچنان موظف بودند كه قيافه زشت و كريه هردمبيل را به زيبايي و دلربايي بستايند ، در اين مسابقه تملق و چاپلوسي مي كوشيدند گوي سبقت را از همديگر بربايند تا صله هاي گرانبهاتري را دريافت كنند و به مقامات بالاتري نائل آيند.
سال ها گذشت و گذشت تا روزي اعلي حضرت هردمبيل براي بازديد از شهر به يكي از محله هاي جنوب شهر رفت. ماموران طبق عادت و برنامه خود همه مردم را از كار و كاسبي بي كار كرده و همه را براي استقبال از موكب ملوكانه آورده بودند تا با هورا كشيدن مقدم او را گرامي دارند و خداي را به خاطر اعطاي اين طل الله !! به مردم اين شهر سپاسگزاري كنند !
در حين حركت موكب ملوكانه در خيابان هاي شهر مردم همچنان شاهد شاخ زشت و برآمده از وسط فرق مبارك ملوكانه بودند. همه آن را مي ديدند و محرمانه و در دل مي خنديدند ؛ اما طبق معمول هيچ كس جرات بر زبان آوردن آن را نداشت. ناگهان كودكي خردسال در آغوش مادر وقتي نگاهش به شاخ هردمبيل افتاد ، بسيار تعجب كرد و با صداي بلند گفت:
مادر جان! چرا اين مرد شاخ دارد؟!
مادر فورا جلوي دهان او را گرفت و گفت: فرزندم! ساكت شو ! مي ترسم اعلي حضرت بفهمند!
كودك دوباره خنده كنان و بلندتر فرياد زد: مامان ! مگر خودش نمي داند كه شاخ دارد؟
گفت و گوي اين كودك با مادرش كم كم به گوش ساير مردم و كودكان ديگر نيز رسيد. ماموران هم هر چه تلاش كردند تا صداها را خفه كنند ، نتوانستند . در آغاز به صورت پچ پچ و سرانجام بتدريج با فرياد و شعار يك پارچه مردم اين شعار در بين مردم طنين انداخت كه :
هردمبيل شاخ دارد !! هردمبيل شاخ دارد! هردمبيل...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: روزنوشت
برچسبها: هردمبيلقصه هاي شهر هرتشكنجهظل الله
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.