#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(فرگرد551)
«طناب وابستگی» یا «آفتاب وارستگی»؟!
من دلم را « انباشته از آرزو » و دست هايم را بدون « قدرت و نيرو » ديدم؛
بنابراين از خدا خواستم يا مرا « نيرو دهد»، يا از « آرزو بكاهد».
برای « تحقُّق رویاهای مقدّس » باید از « تعلُّق تقاضاهای هوس » گذشت.
برای صعود به « قُللِ رفیعِ رفعت » و « عمادِ منیعِ سطوت »،
باید « طناب وابستگی را گسست »
و به « آفتاب وارستگی پیوست ».
#شفیعی_مطهر
----------------------------
رفعت: بلندی قدر و منزلت،برتری و بزرگواری
رفیع: بلند،بلندمرتبه ،بلندپایه،شریف
عماد : تکیه گاه،آنچه به آن تکیه کنند
منیع:استوار و بلند،جای بلند و استوار و سخت
سطوت:ابهت،وقار،قهر و غلبه
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
کانال رسمی ویدیویی در سایت آپارات:
http://www.aparat.com/modara.motahar
موضوعات مرتبط: دل دیدنی های شهر سرب و سراب
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۱)
من پرندگان آزاد را رهاتر از موج و فراتر از اوج دیدم. آنان بر بلندای سپهر پرواز خود نه مرزی دارند و نه ترس و لرزی .
من فانوس دریایی رابر كرانه اقيانوس رهايي دیدم که تنها و یک تنه در برابر غول شبح شب ایستاده بود و پیکان های نور را از هر سوی بر پیکر سرد و سیاه شب می بارید و ره گم کردگان گرداب های اقیانوس را راه می نمود.
من عنصر گفت وگو را ديدم كه دل هاي تاريك را به هم نزديك مي كرد و اذهان دشمنان را سامان و پيوندهاي پريشان را سازمان مي بخشيد.
....و بدگماني و تيره دلي را ديدم كه همنوايان را بينوا و بلازدگان را مبتلا مي كرد.
من گردبادی از روزمرگي را دیدم که شهر سرب و سراب را در بر گرفته ، همه درختان جوانمردي را درهم مي شكست و جوانه هاي مهرباني را مي خست؛ مُل های محبت را بر خاک می ریخت و گُل های انسانیت را با خاشاک می آمیخت. ادامه دارد... شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۰)
من دوستم را دیدم.گفت: دوستت دارم. گفتم: تو باران را هم دوست داری، ولي به هنگام بارش باران در زير چتر پنهان مي شوي ، آفتاب را نيز دوست داري ، اما به سايه پناه مي بري و باد را هم دوست داري ، اما به گاه وزش باد، پنجره را مي بندي. اكنون بگو مرا چگونه دوست داري؟
من دوستی را دیدم که هم درد داشت و هم دل ، فهميدم مي توان با او درددل كرد.
من پارسي زبان هايي را ديدم كه زبان گويشي خود را فارسي مي ناميدند، چون عرب ها حرف« پ » ندارند!!
من همه شهروندان جامعه را چونان قطعات پازلی دیدم که مجموعه آنان جامعه ای کامل را می ساخت. جامعه ای خوشبخت و رستگارند که هر قطعه پازل در جایگاه شایسته خود قرار گیرد.
من ایده ئولوگی را دیدم که اسب ایده ئولوژی او مرده بود؛ اما او به جاي پياده شدن از اسب ،دست به هر كار متعارف و غيرمتعارف مي زد تا مرگ اسبش را نپذيرد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۹)
من كودكاني خردسال را ديدم كه دنيا و همه مافيها را جز بازيچه اي نمي دانستند....و چه جالب بود كه خدا نيز دنيا را بازيچه اي براي فريب دنياپرستان مي داند: انما الدنيا الا لهو و لعب.
من هنگامی که تاریک ترین لحظات زندگیم را دیدم، دانستم كه خدا دارد زيباترين تصوير را از شخصيتم مي سازد ؛ زيرا زيباترين عكس ها را در تاريكي ظاهر مي كنند.
من مترسکی را دیدم که هر چه دست هایش را باز کرد، هيچ كس او را در آغوش نگرفت. بيچاره نمي دانست كه تنهايي همزاد ايستادگي است!!
من کسانی را دیدم که مهارتی در موج سواری داشتند.آینان بر امواجی سوار می شدند که نه خود آغازگرش که بیشتر بهره ورش بودند.
من آدم بی خیالی را دیدم که بر روی ریل های قطار به خوابی شیرین فرو رفته بود به ژرفایی غفلت و شکرخایی عادت. چه مشابهت شگفت انگیزی دیدم بین این مرد غافل با دنیازدگان کاهل!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۸)
من در برهه اي از زمان و در قطعه اي از زمين در پگاهي شبنم وار بر گونه گل هستي نشستم ؛ اما براي پويايي و پايايي آمده ام، نه براي ايستايي و ميرايي.
من رهرو پویشگری را دیدم که از هر سنگ، سنگری می ساخت و از هر بند، بندري.
اشتباهات را تجربه مي ناميد و با پويايي بيشتر به سوي هدف مي خراميد.
من راه سبز رستگاري را از ميان خرمن هاي سوزان سختي ها ديدم. بايد بسيار سوخت و جان را افروخت تا شيوه سلوك را آموخت.
من غولی بیابانی و وحشتناک را دیدم که در روز روشن به شهر سرب و سراب وارد شد؛ در حالي كه همه مردم با ديدن او وحشت زده روي به گريز نهادند. با خود گفتم: اي كاش غول هاي هول انگيزي چون فساد پنهان، اعتياد جوانان و....نيز چون اين غول بي نقاب وقتي در اين شهر ستم زده وارد مي شد! تا همه او را مي ديدندو كاري مي كردند.
من غول بزرگ بزهكاري و گراني را ديدم كه شهر سرب و سراب را زير گام هاي سترگ خود له مي كرد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۷)
من پنج نسل از روسای جمهور کشوری را دیدم. ما آنان را نماد همه بدی ها و ضد ارزش ها می دانیم. آنان هنوز دست در دست یکدیگر نهاده برای پیشرفت میهن خود می کوشند؛ اما چرا در ميهن ما هر كس قدرت را در دست مي گيرد، همه گذشتگان را خائن و ....مي نامد؟!
من سیمای زیبای خدا را هم در آیینه دل کودکان دیدم و هم در گنجینه ذهن بزرگسالان؛ اما خداي دل كودكان را زيباتر و به حقيقت نزديك تر ديدم.
من زندگي بدون كار و تلاش را مرگ پيش از مردن و پرپر شدن پيش از پژمردن ديدم.
من هر احمقي را ديدم به دنبال احمق بزرگ تري مي گشت تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
من خودكامگاني را ديدم كه ايستاده بر كرانه بركه شب ، بي تاب از روشنگري مهتاب و بيزار از تابش آفتاب. چون دستشان به مهر و ماه نمي رسيد، مي كوشيدند تا تصويرشان را در آيينه آب درهم بريزند و اين گونه با روشنگري بستيزند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
آري ! اينجا شهر هرت است!!
قصه بيست و ششم / قصه هاي شهر هرت
روزی روزگاری حکیمی دل آگاه و فرهیخته در گشت و گذار جهانی خود وارد شهر هرت شد. او ضمن گردش در شهر به هنگام ظهر به مسجد شهر رسید. موذنی بر فراز گلدسته مسجد اذان می گفت. حکیم با کمال شگفتی شنید که موذن در آغاز هر فراز از ذکر های اذان مثلا می گوید:
« به قول مسلمان ها : اشهد ان لا اله الا الله ....به قول مسلمان ها: اشهد ان محمدا رسول الله...»
حکیم با تعجب کمی پیش تر رفت. او مشاهده کرد که در سکوی جلوی مسجد سنگاب بزرگی گذارده اند و خادم ضمن فراخوانی همه مردم به مسجد با صدای بلند اعلام می کند:
«شراب فی سبیل الله! بفرمایید بنوشید! شراب رایگان در راه خدا!»
...و لیوان های متعددی را مرتب از شراب قرمز رنگی پر و بین خلق الله توزیع می کند.
حکیم بیشتر شگفت زده شد.پیش خود گفت :
« به داخل مسجد بروم و علت این کارهای عجیب و غریب را از پیشنماز بپرسم. این شیوه اذان گفتن و این شراب رایگان در راه خدا؟!! »
هنگامی که وارد مسجد و محراب شد ، صحنه ای بسیار عجیب تر مشاهده كرد. او در محراب مسجد پسر نوجواني را ديد مشغول انجام عمل شنيعي با پيشنماز مسجد است!!
حكيم ديگر طاقت نياورد و فرياد كشيد :
« اين چه وضعي است؟ این جا کجاست؟ این چه شهری است؟ شما چه دین و مذهبی دارید؟....»
پیشنماز پاسخ داد :
« صبر کن ، کار ما تمام شود. ببینم چه می گویی؟ »
پس از مدتي كه كارش تمام شد، حكيم را صدا زد كه : « بیا جلو، ببینم حرفت چیست؟!»
حکیم با ناراحتی و خشم جلو رفت و پرسش های خود را درباره انجام این کارهای خلاف شرع مطرح کرد.
پیشنماز با خون سردی و قیافه ای حق به جانب شروع کرد به پاسخ دادن. او گفت:
« همه کارهای ما کاملا شرعی و قانونی است. تو نه شرع را می فهمی و نه قانون شهر هرت را!»
حکیم با تعجب گفت: « آیا بیان اذان با این شیوه و توزیع شراب حرام به صورت رایگان و از آن بدتر به نام فی سبیل الله و در مسجد خانه خدا و از همه زشت تر انجام عمل شنیع شما با آن پسر آیا حرام نیست؟!»
پیشنماز گفت:
« پس گوش کن تا علت همه این کارها را برایت بگویم تا بفهمی یا شرع و قانون شهر هرت را نمی دانی یا در قضاوت عجله کرده ای.
علت گفتن اذان به این شیوه این است که ما در شهر هرت موذن خوش صدا نداریم. ناگزیر یک یهودی خوش آواز یافته ایم . با او قراردادي منعقد كرده ايم كه هر روز در ازاي دريافت مبلغي در مسجد اذان بگويد، اما چون موذن يهودي به اسلام اعتقاد ندارد، همه ذكرهاي اذان را از قول مسلمان ها مي گويد!! آيا خلاف شرع است؟!!
...و اما فلسفه شراب في سبيل الله؟ ما باغي از انگور داريم كه وقف مسجد است. امسال محصول انگور ما خوب و زياد بود. چون زياد داشتيم و مي خواستيم نفع آن به همه برسد ، از آن ها شراب ساختيم و بر در مسجد به طور رايگان بين همه مردم توزيع مي كنيم. آيا خلاف شرع است؟!!
...و سرانجام موضوع اين عمل من با اين پسر.... اين پسر كوچك بود كه پدرش دار فاني را وداع گفت. پدرش به هنگام مرگ اموال خود را به من به عنوان وصي خود سپرد و وصيت كرد كه هرگاه پسرم به سن بلوغ رسيد، اموال را در اختيارش بگذارم . من ناگزير هر از چند روز او را بدين وسيله مي آزمايم تا ببينم آيا بالغ شده است؟ آيا اين خلاف شرع است؟! »
حکیم وقتی این دلایل محکم!! و استدلال هاي منطقی !! را شنید ، تازه به يادش آمد كه به چه شهري سفر كرده است! آري ! اينجا شهر هرت است!!
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۶)
من مدادی را دیدم که در مسير مداوم پويايي و نقش نگاري هر از چند گاه ناگزير از پوست اندازي بود.
من مدادی را ديدم كه درازاي عمر خود را مي فرسود و بر آفرينش اثر مي افزود. بنابراين دانستم كه در راه پر سوز و گداز روشنگري بايد چون شمع سوخت تا شمع خاموشان را افروخت.
من خانواده ای را دیدم که چون پدر صفر تلفن را بسته بود، اعضاي خانواده به جاي بيرون، از درون زنگ می زدند.
من ملانصرالدين را ديدم كه همه را جز خود ابله، احمق و نادان مي پنداشت .و همگان را به درك و فهم وامي داشت!!
من هر دوچرخه و موتورسیکلتی را دیدم تا در حال حرکت بود، نه به سوی چپ سقوط مي كرد و نه به سوي راست ؛ اما چون از حركت بازمي ايستاد، فورا مي افتاد....بنابراين دانستم كه سقوط در ايستايي است، نه در پويايي.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۴)
من آفتاب را دیدم که تنها بر گیاهانی می تابید که سر از خاک برآورده بودند.
من امروز را نخستین روز از بقیه عمر خود دیدم؛ بنابراين كوشيدم تا براي باروري باورهايم همه تلاش هايم را به كار گيرم.
من اميد را درمانگري ديدم كه شفا نمي دهد، اما مرا ياري مي كند تا دردها را تحمل كنم.
من فروریختن وحشتناک بام شب را دیدم ....و این را هم دیدم که شب زدگانی مسخ شده از میان آوارهای های انبوه می کوشیدند با آجرپاره ها و سنگواره ها دوباره بام شب بنا کنند!!
من خط پایان دنیا را برای کرم ابریشم دیدم . همان جا آغاز زندگی یک پروانه بود. در همان نقطه خط زندگی یک پروانه آغاز شد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب
من استخوان هاي ترد شخصيت انسان را ديدم كه در زير چرخ هاي خشن تحقير درهم مي شكست ..
من دختر را چونان سیبی دیدم که آن را باید از درخت سربلندی چید، نه در پای علف های هرز...
من موفقیت را در داوری درست دیدم . داوري درست را از تجربه فراگرفتم و تجربه را از داوري نادرست آموختم.
من همه خطوطی که شهروندان کشورها را از هم جدا می کند، خط هايي ديدم كه انسان ها كشيده اند، آن هم روي كاغذها، نه روي زمين خدا. خدا همه زمين هاي دنيا را بي مرز آفريد.
من سرآغاز عمر واقعی خود را از لحظه ای می دانم که سرنوشت خود را در دست گرفتم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۲)
من تو را دیدم ، ولي تو آنی نبودی که فکرش را می کردم، زیرا باعث شدی آنی شوم که فکرش را هم نمی کردم .
من عقربه هاي ساعت را ديدم . هر چه غم و اندوه بيشتر و تندتر تر ، حركت عقربه ها، كندتر.
من در قاب شوخي ها چه بسيار چهره هايي از حقيقت و صورت هايي از واقعيت را ديدم ! من دل هايي را ديدم از نسيم نرم شوخي ها شكست كه از توفان جدي ها نمي خست.
من چه لحظات شيرين زندگيم را تلخ كردم براي كساني كه شيرين ترين لحظات عمرشان را در دوري من مي گذراندند.
من معلمی را دیدم که چون درسش زمزمه محبت بود، دانشجو را بر زمين مي نشاند و بر زمان فرمان مي راند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۱)

من در كرانه اقيانوسي آرام، فانوسي رام را ديدم كه عمري را شبانه روز و دل افروز بر فراز سكوي بلند خود نور مي افروخت و گم شدگان شب زده را راه مي آموخت.
من قصرهايي را ديدم برآمده از سنگ سخت و نشسته بر اريكه اورنگ ؛ جاي خوش كرده بين دريايي رام و جنگلي آرام ؛ اما انسان هايي ناآرام را در دل خود جاي داده كه نه از اين رامش مي گيرند و نه از آن آرامش مي پذيرند.
من یک ماهی فرازمندگرای را دیدم که برای بالارفتن و اوج گرفتن همه اعتماد خود را بر پای دشمن ریخت و بر چنگال عقاب آویخت. او هوس داشت تا بر ماهیان بخروشد و بر دیگران فخر فروشد.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۰)
من با رويش سبز بهار و وزش نسيم نرم كوهسار، دفتر عمرها را ديدم كه ورق خورد و سالي ديگر را به نهانگاه روزگار سپرد. درخت عمر رو به پيري است. بياييم غنچه هاي لحظات را بر درخت حيات شكوفا گردانيم و شميم رياحين و نسيم عطرآگين آن را استمرار بخشيم.
من قصری ملک آسا و فلک فرسا را دیدم که بر بام آرزوها بنا شده و سر بر سينه سپهر فرو برده بود. هر سنگ آن صد سخن از فرهنگ در سينه و هزار پيام از بانيان ديرينه داشت.
من دهکده مونت سنت میشل را در فرانسه دیدم که همچنان با جان سختی می کوشید تا فریاد رسای سنت را از ورای قرن ها نوگرایی به گوش صنعت محوران برساند.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.