دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد447

من چه بسيار كساني را ديدم كه دورم مي گشتند،اما چون نيك نگريستم ديدم دارند دورم مي زنند!!
من اشتباهات افراد معمولي را چون مداد قابل زدودن ديدم،اما با خطاهاي مسئولان ارشد جامعه چه كنيم كه چون اثر خودكار است؛ نه امكان زدودن دارد و نه فرصت فرسودن.
من دل شب را با اين همه سياهي و تباهي پر از ستاره هاي سپيد و انگاره هاي اميد ديدم. آيا در دل انسان هاي بزهكار و افراد بدكار حتي نمي توان نائره اي از نور و شراره اي از شعور يافت؟!

من به گاه بارش باران و وزش توفان، همه پرندگان را در جستجوي پناهگاه ديدم،اما عقاب را ديدم كه با علو همت و غلو مناعت پرواز بر فراز ابرها را برگزيده است.بنابراين دانستم كه اراده هاي سترگ مي تواند قله هاي بزرگ را درهم شكند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد446

من بسياري از انسان ها را ديدم كه نه زندگي را بر اساس استدلال،كه استدلال ها را بر پايه زندگي خود تبيين مي كردند.
من انسان هايي را پويشگر راه رشد و كمال ديدم كه خود را نارس مي ديدند و آن گاه آنان را آفت زده يافتم كه گمان مي كردند رسيده و كامل شده اند.
(با الهام از سخن گابریل گارسیا مارکز)
من چه سخت ديدم تنهايي را در دشت جدايي؛آن جا كه همه سرخ اند،تو سپيد باشي و آن جا كه همه خاموش اند،تو خورشيد باشي!
من در اين شهر دروني شدن اخلاق را اگر در رفتارها نديدم ،در نمودارها ديدم. متاسفانه آن چه بايد در رفتارها تبلور يايد، در بنرها تكثر مي يابد.
من نگاه هايي را ديدم كه براي فرار از انديشيدن به حقيقت ، به گذار از ديدن واقعيت پناه مي برند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد444

من درد مجسم و مجسمه درد را آن گاه ديدم و احساس كردم كه سنگي را كه عمري بر سينه مي زدم،بر سرم كوبيدند و بر بنيان باورهايم برآشوبيدند.
من نسلي را ديدم كه سر بر ديوار مي كوبند؛اما بر ديوارسازان برنمي آشوبند.
من هرگاه آرزويي را در دلم احساس كردم،فهميدم خدا توان رسيدن به آن را در من ديده است.
من در هر شمع ،توان و استعداد روشن كردن هزاران شمع را ديدم، بدون اين كه از روشني اش بكاهد. تكثير نور و افشاندن بذر شعور ، تاريكي هاي جور و جهل را مي زدايد و بر رفاه و رستگاري بشر مي افزايد .
من چون مرگ را ناگزير و زندگي را پايان پذير ديدم ،وقت خود را برای نمردن تلف نكردم ؛ بلکه کوشیدم با خوب مردن ، مرگ را تلف کنم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد443

من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه در بيست سالگي مردند،اما در هفتادسالگي به خاكشان سپردند. انسان در همان لحظه اي مي ميرد كه احساس كند ديگر كاري از او ساخته نيست!!
(با الهام از سخنان صادق هدايت و ژان پل سارتر)
من سخت ترين شكنجه را آن گاه احساس كردم كه ديدم نمي توانم كسي را دوست بدارم و دل را به او بسپارم.
(با الهام از سخن فئودور داستايوسكي)
من اوج جوشش اراده و كوشش انسان آزاده را ديدم كه غرور كوهسار را درهم مي شكست و با پاي سر،به خيل پايداران مي پيوست.
من «برداشت همگاني مردم از يك واقعيت اجتماعي» را مهم تر از خود آن« واقعيت »ديدم. بايد رسانه هاي آزاد و تريبون هاي ارشاد ،واقعيت ها را بي پرده و عريان و با شيوه اقناعي براي مردم تبيين كنند.
من دهكده اي را در چين ديدم با مردمي كوتوله ،اما نقص اصلي انسان را نه در كوتولگي قد و قامت،كه در كوتاهي انديشه و كرامت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد442

من مدیرانی را دیدم که تنها چیزی را که بدون فرق توزیع می کردند،فقر بود.
من در همه عرصه های اجتماع چه بسیار کسانی را دیدم بیگانه با خویش و گرگ در لباس میش.
من چه بسيار نيم كاسه ها در زير كاسه ها ديدم و نيز مرواريدها در زير ماسه ها؛ اما چه كنم كه نتوانستم اين حقايق را به چشم هاي خواب آلود و گوش هاي مسدود بباورانم.
من گل عشق را بر شاخسار دل آن گاه شكوفا ديدم كه جان با همه جودش و دل با همه وجودش بر ساقه اصالت برويد و به سوي نور فضيلت ره بپويد.
من انسان هاي بزرگ و شخصيت هاي سترگ را كساني ديدم كه چونان عقاب بر فراز قله هاي بلند تنهايي و چكادهاي شكوهمند اهورايي آشيان مي سازند و عظمت خود را بنيان مي نهند.
چه خوش سرود سراينده دردآشنا و سخنسراي شيدا شفيعي كدكني:
گه دهري و گه ملحد و كافر باشد گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
بايد بچشد عذاب تنهايي را هر كس كه ز عصر خود فراتر باشد
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد441
من خودکامه ای دل پریش و کوتوله ای کوته اندیش را دیدم که تراویده های قلم را نمی دید و روشنگری هایش را برنمی تابید. قلب قلم هماره می تپید و نور و نار از آن می تراوید....و این داستان بی پایان همه اندیشمندان ستم ستیز است با خودکامگان نور گریز!!
من پرندگانی را دیدم که پل می زدند از رنگ ها با نوری از نیرنگ ها.پل هایی که در آفتاب حقیقت رنگ می باختند و نیرنگ هایی که در راه واقعیت ها سنگ می انداختند؛ ...و چه زیباست آن گاه که با طلوع آفتاب حقیقت ،نیرنگ ،رنگ می بازد و آفتاب رب بر سراب شب می تازد!
من دیاری را دیدم که دلار تنها دلیل دلالت داوری ها بود.داد هم اسیر بیداد بود و واژه داد تنها در قاموس بیداد تبلور می یافت.
من تصویر مرگ را در قاب نگاه هایی دیدم که اگر جرعه ای از وجدان و قطره ای از ایمان چشیده بودند،از نگاه هایشان دریایی از حیات می جوشید.
من خشک اندیشانی را دیدم عاحز از فهم و اسیر وهم ؛ توهماتی در عالم خیال می بافتند و همان تصورات را حقیقت می یافتند. ...و شگفت این که هر روشنفکر روشنگری را دشمن داشتند او را بیگانه می انگاشتند .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
سنگ مقدس
قصه های شهر هرت / قصه چهل و هشتم
وقتی اعلی حضرت هردمبیل به سلطنت رسید،مردم شهر هرت در رفاه و آزادی بودند و کمتر مشکلی برای مردم پیش می آمد که با ریش سفیدی بزرگان شهر حل نشود.
در بیرون شهر هرت در نزدیکی کوه صخره سیاه رنگ بزرگی بود که مردم شهر از قدیم آن را مقدس می شمردند. مردم هرگاه اختلاف یا دعوای بزرگی هم داشتند ، از شهر بیرون می رفتند و در برابر آن سنگ و صخره بزرگ با سوگند اختلاف خود را حل می کردند.
وقتی هردمبیل بر اوضاع مسلط شد،روزی وزیر اعظم را به دربار فراخواند و از وضع زندگی مردم و کم و کیف درآمدهای دربار سوال کرد. وزیر اعظم به عرض ملوکانه رساندند که مردم شهر مشکل چندانی ندارند.اصولا کاری با ما ندارند.خود مشکلات خود را با کمک ریش سفیدان و بزرگان شهر حل می کنند.
هردمبیل گفت:پس وضع درآمد ما چه می شود؟
پاسخ داد: قربان! مردم اصلا نیازی نمی بینند تا به ما مراجعه کنند و ما بتوانیم از آنان کسب درآمد کنیم.
هردمبیل گفت: باید چاره ای بیندیشید و عرصه را بر مردم تنگ کنید تا مردم ناگزیر شوند برای گذران امور خود به سوی ما بیایند و ما بتوانیم از این طریق درآمدهایی کسب کنیم.
بنا به دستور شاه همه درباریان و مشاوران گردآمدند و تا برای یافتن راه هایی برای تسلط بر مردم چاره ای بیندیشند .پس از روزها بحث و بررسی سرانجام راه حلی یافتند. بر اساس آن روزی جارچیان درباری از سوی اعلی حضرت به همه مردم شهر هرت اعلام کردند که چون سنگ مقدس خطایی کرده،اعلی حضرت دستور داده اند صد ضربه شلاق به سنگ مقدس بزنند. بنابراین از همه مردم دعوت می شود در این مراسم شرکت کنند.
روز موعود تعدادی سرباز ضمن محاصره سنگ مقدس ،مردم را از نزدیک شدن به سنگ بازمی داشتند. یک مامور میرغضب نیز بر فراز سنگ مقدس ایستاده و تازیانه ای را مرتب دور سر می گردانید تا دستور نواختن ضربه ها از سوی اعلی حضرت صادر شود.
بزرگان و ریش سفیدان مرتب به شاه التماس می کردند و تقاضای عفو ملوکانه را داشتند. سرانجام شاه شرط عفو را در این دانستند که مردم آن قدر پول روی سنگ مقدس بریزند تا سنگ زیر سکه های مردم ناپدید شود.
مردم التماس کردند پس مجازات سنگ مقدس را اندکی به تاخیر بیندازند تا مردم بتوانند به خانه هایشان بروند و هر چه پول دارند ،بیاورند و روی سنگ بریزند.
شاه لطف کردند و ساعاتی مجازات را به تاخیر انداختند!! مامور میرغضب همچنان تازیانه را دور سر می چرخانید و وانمود می کرد که منتظر فرمان شاهانه است.
ساعتی گذشت مردم بیچاره از خانه ها بازگشتند و هر چه پول نقد داشتند،با خود آوردند و سخاوتمندانه نثار سر و روی سنگ مقدس کردند.به گونه ای که همه سنگ زیر خروارها سکه مدفون شد.
بنابراین شاه دستور عفو سنگ را صادر فرمودند و مسئله حل شد.
مدتی گذشت. وزیر اعظم به عرض رسانید که بر اثر ولخرجی های بستگان و وابستگان به دربار موجودی خزانه دارد ته می کشد.
شاه با توجه به تجربه های پیشین دوباره دستور داد در سطح شهر جار بزنند و باز مردم را برای تماشای مجازات سنگ خاطی فراخوانند. بزرگان شهر فورا اجازه شرفیابی خواسته و از اعلی حضرت تقاضا کردند از این پس هرگاه سنگ مقدس خطا کرد،فقط به آنان خبر دهند تا مردم همه موجودی و پس انداز خود را نثار سر و روی سنگ کنند تا اعلی حضرت فرمان عفو ملوکانه را صادر فرمایند.
بدین گونه مشکل ریخت و پاش اعلی حضرت و وابستگان حل شد.تنها مشکل موجود فقر روزافزون توده های مردم بود...که آن هم بدیهی است اصلا ربطی به اعلی حضرت ندارد!!!
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد438

من صدرنشينان والامقام و عالي رتبگان عظام را صرفا مهم و ارزشمند نديدم؛ زيرا مهم نيست كه پرنده بر سينه سپهر چقدر اوج مي گيرد،بل كه مهم اين است كه پرنده در اوج ، لاشخوري دغلباز است يا عقابي تيزپرواز؟
من «نفهمي» را تنها «درد »ي ديدم كه به جاي بيمار،ديگران را مي كشد!
من اصل«تغيير» را تحول آفرين و حيات بخش ديدم؛اما چه بسيار تغييرات نابخردانه كه نه تنها «تنوع » نيافريد،كه به «تهوع » انجاميد.
من ياراني را ديدم كه ياراي ياوري داشتند،اما چون خرد را وانهادند،از ياري افتادند.
من توپ گرد فوتبال را ديدم كه به جاي «گل» ، « پل » مي زد؛گلي از افول و پلي از پول!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد437

من خودكامگان را آن قدر حقير و كوچك ديدم كه در عرصه فرمانروايي خود ديدن هيچ بزرگي را نمي يارند و وجود هيچ بزرگواري را برنمي تابند.زيرا در بوستاني كه سروها سر بر مي افرازند،خرزهره ها شرمساري مي برند.
من نسلي بي ريشه و فرزنداني بي انديشه را ديدم كه در جامعه نه وزني دارند و نه وزنه اي هستند.گاه چون خسي اسير موج اند و گاه چون غباري بر اوج. نه بر موج اختياري دارند و نه بر اوج، افتخاري. حلقه اي جداشده از زنجير اند و مانده در دام تقدير. نه پيوندي با اسلاف دارند و نه بندي به اخلاف.
من شهرياري خودكامه و فرمانروايي بي برنامه را ديدم كه بر اين پندار بود كه در راه عوام فريبي دروغ را هر چه مي خواهي «بزرگ» بگو ، ولي تا مي تواني آن را «تكرار » كن؛ زيرا در يك جامعه پوپوليستي ،ميزان باورپذيري يك گزاره به تكرار آست،نه به راستي گفتار!!
من مغز انسان را فراتر از يك دينام هزار ولتي ديدم كه متاسفانه بيشتر ما انسان ها فروتر از يك چراغ موشي از آن بهره مي گيريم. (با الهام از سخن ويليام جيمز)

من تملق و چاپلوسي را چون تيغي بران و شمشيري عريان ديدم كه اراجيفي را مي بافد و شخصيت ممدوح را مي شكافد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.