دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(242)
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(242)
من حلقه دل را بر ميله هاي زندان انديشه هاي رويشگر آويختم؛سپس همه شكوفه هاي شوق را در سبد آن ريختم.
من عقل را مترسک مزرعه عشق دیدم.
من شهری را دیدم که همه ریسمان های سیاه و سپید را مار مي پنداشتند و همه گل ها را، خار ؛ مگر عكس آن اثبات شود!
من نادان ترین فرد را کسی دیدم که لباسی بزرگ تر از اندامش بپوشد و به بزرگان فخر فروشد.
من در فراخنای این سپهر سیاه و سنگين و گستره سرسبز زمین، سهم خود را از همه هستي تنها تكه اي از آسمان آبي و لحظه اي از لبخند شادابي ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(241)
من توفانی را دیدم فرود آمده از فراز اوج و نشسته بر سینه موج.چه شباهت شگفت انگيزي دیدم بین این امواج سنگین و آدم های خشمگین؛ هر دو اسير دست باد اند و تسخير شده انقياد.
من میخ را نماد استواری و نمود پایداری دیدم ؛ زیرا هر چه ضربات درهم کوبنده چکش بیشتر بر سرش فرود می آمد، در ایستادگی و پایداری مقاوم تر و مصمم تر می شد.
پایداری و استقامت میخ / سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هر چه بیشتر کوبی / پایداریش بیشتر گردد
من دست هایی را دیدم دارای پینه های کار و فعالیت، اما اكنون خوار و اسير حقارت.
من دلم را جامانده ديدم در لا به لای برگ های کتاب هاي کودکی. هر گاه آن را گم می کنم، در سايه سار نهال خاطرات هميشه سبز آن مي جويم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(240)
من شیطان را به هنگام رمی جمرات دیدم که می خندید و می گفت: بسياري از اینان که امروز به من سنگ می زنند، فردا چون بازگردند ،به من زنگ مي زنند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(239)
من لحظه لحظه عمرم را پيچك وار پيچيده بر پر و پاي ثانيه ها ديدم ؛ اما دريغ از لختي درنگ يا يا دمي ايستايي اين ضرباهنگ!
من آيه هاي آرامش را در سوره قناعت ديدم و سوره قناعت را در كتاب رضايت.
من انسان هزار چهره ای را دیدم که از قاب تاریخ بیرون آمد با نقاب. او رویدادهای تلخ تاریخ را بار ديگر براي مردمی که تاریخشان را از یاد می بردند، به تكرار مي نشست.
من مرگ را ديدم كه هر لحظه دهان مي گشود و بي رحمانه حيات را مي ربود....
و زندگان را ديدم كه غافلانه در چمنزار لحظه ها مي چريدند و گردوهاي پوك و پوچ آرزو را مي خريدند!
من قدرتمداري را ديدم كه همه نظام هاي هماهنگ را در قدرت تفنگ مي ديد. او نمي دانست كه براي ايستادن مي توان بر سرنيزه دل بست ؛ اما نمي توان بر آن نشست!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك تحليل هاي استاد مهرنوش باقري در ادامه مطلب:
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(238)
من دانش زده ای را دیدم که سهم او از « اقیانوسی از فهم» تنها« فانوسی از وهم » بود. محفوظاتی چون غل و زنجیر دست و پای فکرش را بسته و شخصیتش را درهم شکسته بود.
من نفت را نه تنها خام که سرچشمه آلام دیدم. پرسشی در ذهنم رویید که : آیا او شکم ها را سیر یا ملت ها را اسیر می کند؟نفت موهبت است نه بدهيبت؛ اين مديران جوامع اند كه مي توانند از آن سرمايه جاودانه بسازند يا دايه يارانه؟!
من نوزادی را دیدم از الست رمیده و بر روی دست آرمیده بود. او می خندید؛ اما نمي دانم بر باورهاي ديروز يا پندارهاي فردا.
من یک سیگاری را دیدم که وقتی زیان های سیگار را در روزنامه خواند، از ترس سيگار، از آن پس به جاي ترك سيگار،روزنامه خواندن را ترك كرد.
من رشته هاي گسسته پيكره نور را ديدم كه در قلب تاريك شب ديجور نيز عاشقانه مي تپيد و درد تيرگي را عارفانه مي فهميد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(237)
من خدا را در زمان، قريب ترين و در زمين غريب ترين ديدم.همه از خدا مي گوييم ؛اما راه خود را مي پوييم.
من قفسه سینه و این قفس خالی از کرکس کینه را انباشته از رازهای نگفته و لبریز از سوز و گدازهای نهفته دیدم. اما احساس کردم این صندوقچه هر چه پربارتر و سنگین تر باشد، بهتر است.
من شاهین تیزپروازی را در قفس اسير دیدم. او می نالید؛ اما نمي دانم از داشتن بال دراز يا نداشتن مجال پرواز؟ زيرا هر دو دردناك اند و عامل هلاك!
من شهري را ديدم كه در آن از الفباي كاه،ماجراي كوه مي سازند؛دانستم كه از خط نگاه هم مي توانند حظ گناه بسازند.
من نظم را نخستین قانون طبیعت و واپسین کانون فطرت دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(236)
من چون با دیدن خورشید خود را از همه چراغ ها بی نیاز می پنداشتم، همه چراغ ها را خاموش كردم. چون شب فرا رسيد فهميدم در شب ديجور و در قحطي و غربت نور، كورسوي شمعي افروخته مي تواند دل هاي سوخته را نور بخشد و در دل تاريكي ها بدرخشد ؛ پس در حضور خورشيد درخشان نيز بايد شمع هاي فروزان را پاس داشت و روشنگريشان را سپاس گذاشت.
من خود عمري بيانم را گويا و بنانم را نويسا ديدم؛ اما يقين دارم كه به گاه مرگ سرانجام آنچه حتي براي فرزندانم به ميراث خواهم گذاشت، ناگفته هايم خواهد بود.
من راه رفتن را بسی دشوار دیدم برای کسی که به پرواز عادت کرده بود.
من در شهر سرب و سراب آدم ها را هم چون ماشینی می بینم که در سر و سینه شان به جای کغز و قلب، باتري دارند. دست گاه هاي تبليغاتي آن را كوك مي كنند و به هر سويي مي كشانند.
من طول عمر انسان را به کوتاهی فاصله بین اذان و اقامه تا نماز دیدم. اذان و اقامه در گوش نوزاد به گاه زادن و نماز میت به وقت مردن!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(236)
من چون با دیدن خورشید خود را از همه چراغ ها بی نیاز می پنداشتم، همه چراغ ها را خاموش كردم. چون شب فرا رسيد فهميدم در شب ديجور و در قحطي و غربت نور، كورسوي شمعي افروخته مي تواند دل هاي سوخته را نور بخشد و در دل تاريكي ها بدرخشد ؛ پس در حضور خورشيد درخشان نيز بايد شمع هاي فروزان را پاس داشت و روشنگريشان را سپاس گذاشت.
من خود عمري بيانم را گويا و بنانم را نويسا ديدم؛ اما يقين دارم كه سرانجام ناگفته هايم را براي حتي فرزندانم به ميراث خواهم گذاشت.
من راه رفتن را بسی دشوار دیدم برای کسی که به پرواز عادت کرده بود.
من در شهر سرب و سراب آدم ها را هم چون ماشینی می بینم که در سر و سینه شان به جای کغز و قلب، باتري دارند. دست گاه هاي تبليغاتي آن را كوك مي كنند و به هر سويي مي كشانند.
من طول عمر انسان را به کوتاهی فاصله بین اذان و اقامه تا نماز دیدم. اذان و اقامه در گوش نوزاد به گاه زادن و نماز میت به وقت مردن!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(234)
من مردی را دیدم که از دیار شب زدگان تاریک دل آمده بود.او با نور بازی می کرد و با شب، هم طرازي. او شعور را نمي شناخت و با نور نمي ساخت.
من خودكامه خودبزرگ بيني را ديدم كه كرامت انسان و شخصيت شهروندان را نه در باور جان، كه در لقلقه زبان نشخوار مي كرد.
من هيچ عاملي را ندیدم که بتواند افرادي را كه داراي ذهنيت درست هستند، از رسيدن به هدف و مقصود باز دارد . نيز هيچ عاملي را نيافتم كه بتواند به كساني كه ذهنيت نادرست دارند، كمك كند.(با الهام از سخن توماس جفرسون)
من هيچ انسان بزرگي را در بن بست نديدم؛ زيرا انسان هاي بزرگ يا راهي مي يابند، يا راهي مي سازند.
من شگرد شهریار شهر سرب و سراب را در این دیدم که برای تحکیم سلطه خودکامانه خود بر شهر ، افراد نفهم و کم سواد را به کارهای بزرگ گماشت. بی سوادها و نفهم ها همیشه سپاسگزارش بودند و هیچ گاه توانایی طغیان نداشتند. در نتیجه فهمیده ها و باسوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ کردند، یا خسته و سر خورده ، عمر خود را تا لحظه مرگ ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا گذراندند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(233)
من حركت دو دست را در حين چلاندن لباس خيس در جهت مخالف يكديگر ديدم ، در حالي كه هدفشان يكي بود.بنابراين دانستم كه چه بسيار مي توان راه هايي مخالف و متفاوت برگزيد و به يك هدف رسيد.
من آيين آيينه ها را به دو دليل بهتر و برتر ديدم ؛ نخست اين كه هر چه را مي بيند، همان گونه كه هست نشان مي دهد، بي كم و كاستن و بدون اراستن و پيراستن؛ و ديگر اين كه هر چه را مي بيند، فراموش مي كند و هيچ كينه اي را به دل راه نمي دهد.
من در مسابقه فوتبال زندگی، نه گل زدن را ، که گل شدن را هنر دیدم.
من خداوندگاری را دیدم که گستره گسترده زمین و آسمان او را برنمی تایيد؛ اما در دل تنگ بنده مومني مي گنجيد.
من خورشید فروزان را در دست های روشنگر مردی دیدم که می کوشید نهری از نور را در رگ های سرد شب دیجور جاری سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(231)
ويژه عاشورا
من عاشورا را مكتبي براي باليدن ديدم ،نه شبي براي ناليدن،
كربلا را آموزه اي براي مكتب ديدم ، نه موزه اي براي مذهب؛
ذكر آن حماسه را نگاهي براي نگريستن ديدم، نه آهي براي گريستن؛
و آيين هاي سوگواري را نماد انگيزش شعور ديدم،نه جوشش شور.
من در كربلا سوز عطشي را ديدم كه همه زمين هاي كوير را سيراب ، و همه زمان هاي فقير را غرقاب كرد.
من در شامگاه عاشورا خروش سرخ خون را ديدم كه كه از پنجره سپيد مهتاب گذشت و پشت سياه شب سياه را درهم شكست و حقيقت سبز پيروزي خون بر شمشير،حلقوم بر تير، و حنجر بر خنجر را جاودانه كرد.
من در كنار خونين فرات تابش سيمين مهتاب را ديدم كه خواب طلايي ماهيان را نقره باران مي كرد و مي كوشيد تا جگر سوخته فرات را در اندوه جگرسوختگان عطشناك التيام بخشد.
من سيماي سرخ و فرياد سبز شهيدان نينوا را ديدم و شنيدم كه آيه « اني اعلم مالا تعلمون » را براي عرشيان تنفسير مي كرد و جانبازي جوانمردان كربلا ، حقيقت « فتبارك الله احسن الخالقين » را براي فرشيان تعبير مي نمود.
من در شامگاه عاشورا ،نمايشگاه عظيم كربلا را ديدم كه همه عظمت عشق،عزت،دلدادگي،حريت ، حميت و آزادگي را بر صفحه صفحه صحيفه هستي ترسيم مي كرد و عطر عصاره اين خون جوشان را سرمايه سرخي هر فلق و زيبايي هر شفق قرار مي داد.
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(230)
من کسی را دیدم که گل را دوست داشت؛ چون همزنگ خون بود...
و نیز کسی را دیدم که خون را هم که دوست داشت، به خاطر همرنگی با گل بود...
و خیلی فرق است بین این دو!!
من روزگار را گران ترین آموزگار دیدم. او به هر دانش آموز که تجربه می آموخت ، عمرش را به بهاي حق التدريس از او مي گرفت!
من هر روز را در حالی می بینم و سپری می کنم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها ، عاجزم...
من زندگی را سعی بین صفای احساس و مروه خرد دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(229)
من دو قطره آب را ديدم كه به هم نزدیك شدند و قطره اي بزرگ تر تشكيل دادند...
اما دو تكه سنگ را ديدم كه هیچ گاه نتوانستند با هم يگانه و یكی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت نخستین مانع جدی می ایستد ؛ اما آب... به هر صورت راه خود را به سمت دریا می گشايد.
وقتي خدا را ديدم كه مشكلم را حل مي كرد، من به توانايي او ايمان مي آوردم و چون حل نمي كرد، مي فهميدم او به توانايي من ايمان دارد.
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(229)
من دو قطره آب را ديدم كه به هم نزدیك شدند و قطره اي بزرگ تر تشكيل دادند...
اما دو تكه سنگ را ديدم كه هیچ گاه نتوانستند با هم يگانه و یكی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت نخستین مانع جدی می ایستد ؛ اما آب... به هر صورت راه خود را به سمت دریا می گشايد.
وقتي خدا را ديدم كه مشكلم را حل مي كرد، من به توانايي او ايمان مي آوردم و چون حل نمي كرد، مي فهميدم او به توانايي من ايمان دارد.
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(228)
من در اين شهر اصحاب كهف را ديدم كه نه پس از خوابي سيصد ساله، بلكه هر كس پس از خواب يك شبه چون از خواب برمي خاست ،از ارزش پولش مي كاست .
من ملتي را ديدم كه بپاخاست تا سياستش را ديني كند، ولي دينش سياسي شد.اين ملت به جاي ساختن اقتصاد انساني، انسان اقتصادي،به جاي خيابان شريف، شرافت خياباني ، به جاي ديدن رنگ آزادي ، اسارت رنگ شده ساخت؛ و به جاي درمان دردها، درد بي درمان گرفت.
من آنگاه خود را راستگوتر از همیشه دیدم که بی اراده نمی دانستم چه می گویم!
من طلوع هر پگاه نو را آغاز یک نگاه نو به هستی دیدم.
من کلاغ هایی سیاه و زاغ هایی تباه را دیدم که در باغی غم زده و بوستانی ماتم دیده از برابر قفس عقابان تیزپرواز و شاهین های پاکباز با تبختر و تفرعن پرواز می کردند و با ناز جولان می دادند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
.:
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(227)
من انديشه را بستر شك، و شك را، حركت از يقينی فروتر به سوی يقينی فراتر دیدم .
من نوزادي را ديدم كه چون مي خواستند او را از شير بازگيرند، به جاي پستان مام، پستانك ابهام در دهانش نهادند. شگفت آور اين كه او عادت كرد به جاي نوشيدن شير، نيوشيدن تحقير را تجربه كند.
من در جوامع تك صدايي و بسته، پيوندهاي سرمايه هاي اجتماعي را گسسته ديدم. با طنين صدايي خفيف از دگر انديشان حريف،احساس ها برمي خروشيد و اركان جامعه فرومي پاشيد.
من زير پوست تاريخي منجمد،جرياني مولد را ديدم كه مي رفت تا روزي نو بياغازد و روزگاري نوين بسازد.
من شهري را ديدم كه چون در آن ارزش ها عوض شد، عوضي ها با ارزش شدند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(226)
من علت نام آوری چارلی چاپلین و آلبرت انیشتین را در این دیدم که اولي حرف نمي زند،ولي همه حرف او را می فهمند! ولی دومي حرف مي زند، ولي هیچ کس حرف وي را نمی فهمد!!
من همه جباران تاریخ را دیدم که هر چه ژرف تر در منجلاب رسوایی و مرداب تنهایی فرومی رفتند، بيشتر از صداقت مي كاستند و بر صلابت مي افزودند.
من زورق هيچ ستمگر سفاكي را نديدم مگر اين كه بر امواج رام ستم پذيران حقير و درياي آرام قربانيان تحقير مي راند.
من هر بذر باوری را که در بستر ذهنم روییده می دیدم ، مي كوشيدم آن نهال باور را بارور كنم و از آن ميوه حقيقت بچينم.
من بسیاری از مردم را دیدم که به لطیفه های تکراری نمی خندند ، ولي براي غم ها و غصه هاي تكراري بارها مي گريند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(225)
من همه پیشرفت ها و ترقیات انسان ها را میوه هایی روییده از درخت سوال و جرعه هایی جوشیده از چشمه آمال دیدم.
من لبخند را در بازار بزرگ زندگی ارزان ترین کالا و زیباترین غنچه شکوفا دیدم.
من کسانی را منطقی و منصف دیدم که زیاد کتاب می خوانند ، ولی کسانی را خشك مغز و متحجر ديدم که که فقط یک کتاب را زياد و همیشه می خوانند و فکر می کنند همه نوشته های آن صحیح است .
من بخيل خسيس را چون كرمي خاكي ديدم كه خوراكش خاك بود، اما در خوردن آن هم امساك مي كرد، چون مي ترسيد خاك تمام شود!
من شب پره اي را ديدم كه روزها بيرون نمي آمد ، چون مي ترسيد مردم شيفته زيبايي او شوند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(224)
من چه بسيار فرمانرواياني را دیدم مست از باده قدرت و سرمست از باد شوکت . آنان جقايق را از خلق مي نهفتند و پند دلسوزان را نمي پذيرفتند . سرانجام آن قدر با سمند ستم تاختند تا مركب هاي غرور ، راكبان مغرور را به ژرفاي دره تباهي فروانداختند.
من اكسير محبت را برنده تر از شمشير قدرت ديدم.مهر و محبت، شير درنده را رام و وحشي غرنده را آرام مي كند.
من محبت را دیدم که قدرت را می آورد نه قدرت ، محبت را. محبت،از مار گزنده ، دوستي برازنده مي سازد.
من مرگ گریزی را دیدم که برای گریز از مرگ کارهایی می کرد که هیچ گاه برای زندگی کردن چنین کارهایی نمی کرد.
من خنیاگری را دیدم که در ساز او سوزی بود و این سوز را برای ساز می خواست.
او می سوخت برای ساختن و می ساخت برای سوختن!
او سوز را برای اثربخشی ساز می خواست و ساز را برای بازآفرینی سوز!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(223)
من اندیشیدن را سخت ترین کار بشر دیدم.
من در دنيا هيچ وسيله اي را ندیدم كه بشر براي فرار از تحمل و زحمت فكر كردن، به آن متوسل نشده باشد!(با الهام از سخن توماس اديسون)
من در بسیاری از موارد، رنج و سختي را بهترين يار و ياور خود ديدم، آن گاه كه توانستم از آن به طور موثر بهره جويم.
من هر پرنده اي را كه بلندپروازتر ديدم، افق ديدش را بازتر يافتم. مرغ انديشه هرچه بلند پروازتر، ديدش بازتر!
من در سیمای عفریت جنگ جز کشتار و ویرانی و در صلح و آشتی جز انسانیت و مهربانی ندیدم.
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(222)
من بدترین آدم ها را هم به گونه ای دیدم که می توانستد خوب باشند...
من در جهان هستی هیچ گاه تاریکی مطلق ندیدم. اگر در هنگام احساس تاریکی به درون خود بنگریم، ممکن نیست که روزنه ای در برابر ما قرار نگیرد و خورشید پشت پرده ای را به ما نشان ندهد.
هـــــزار نقــــش بر آرد زمـــــــانه و نبود
یکی چنان که در آیینه ی تصور ماست (با الهام از سخن مهرنوش.باقری)
من « چوپان دروغگو » را دیدم که بر صدر نشسته بود و قدر می دید و صدها « دهقان فداکار » دست بر سینه و دل پر کینه ، گوش سپرده به فرمان و جان افسرده از اين دوران.
من اصلاحات را حرکت های تدریجی و آرام در جهت رفع ناهنجاری ها و فسادهای موجود در ساختار سیاسی و اقتصادی و اجتماعی یک جامعه انسانی دیدم.
(با الهام از سخن ماهنامه نسیم بیداری)
من نسیم فرهنگ ساز را نوازشگر دیدم و توفان آذرنگ افروز را ويرانگر.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(221)
من ذهن متحجران را زنداني بي پنجره و دروني بي حنجره ديدم. نه هستي را آن گونه كه هست، مي توانند بنگرند و نه تفسير آفرينش را مي يارند كه بنگارند.
من زندگی زناشویی را چون صحنه تاتری دیدم ،که مردم صحنه زیبا و آراسته آن را می بینند، درحالی که زن و شوهر با پشت صحنه درهم ریخته و پرماجرای آن سر و کار دارند. (با الهام از سخن فرانسیس بیکن)
من برخي از ازدواج ها را چون شهر محاصره شده ديدم؛ کسانی که داخل شهرند، سعی دارند از آن خارج و آن ها که خارج هستند، کوشش دارند که داخل شوند!
(با الهام از سخن فرانکلین)
من زهد را رغبت به تقوا و بى رغبتى به دنيا دیدم.
(با الهام از سخن امام حسن مجتبی علیه السلام)
من نیروی یک باورمند به اندیشه ای را برابر دیدم با نیروی نود و نه نفر علاقه مند به آن .
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(220)
من جاري زلال واژگان معصوم را ديدم كه از حلقوم قلم چاپلوسان مي تراويد و به جاي سكه و سنگ براي وزن كردنِ نان و فروش ايمان استخدام شده بوند. تا هركه بيشتر و غليظتر اين الفاظ را تكرار مي كرد، بيشتر بهره مند مي شد.
من «قیمتی در دری » را دیدم که فرومایگان قلم به مزد سخاوتمندانه آن را به پای خوکان خودپرست فرومی ریختند و شهد سخن را با زهر اهریمن به هم می آمیختند....و چه حراج شده بود میراث آن حکیم قبادیانی:
من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی لفظ در دری را
من افراد متحجر و کله چوبی را چونان کرگدنی یک بعدی و تک ساحتی دیدم که همه پدیده های هستی را دو نيمه و از دو سوی تك شاخ خود می نگرد ؛ سياه و سپيد؛ تاريك و روشن ؛ خوب و بد...ذهنشان پر است از پیشفرض ها و پیش داوری ها...
من ملتی را دیدم در سایه سار موزه ای پر افتخار، اما غرق در كوزه اي پر از شعار.
من ناله ني و ناي ني نواز را بسي جانگداز ديدم و بسيار دل نواز؛ من علت آن سوز و گداز را در نيش تيغ تيزي ديدم كه دلش را شكافته و اندرونش را تافته بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(219)
من در عرصه فرهنگ، سنت و مدرنیته را دیدم که هر یک به سمت و سویی می رفتند؛ در حالي كه هر دو گروه با درك يكديگر مي توانستند همراه و همپاي هم ،راه بپيمايند.
من متحجري را ديدم ؛ در حالي كه در برابر بيگانه مرعوب بود ، تاريخ هويت خود را لگدكوب مي كرد.
من در بشر هيچ نيرويي را قوي تر از ميل به آزادي ندیدم.
من عقل و خرد را مترسکی بر فراز کشنزار عشق دیدم.
من جامعه آرمانی خود را نه در رویا ،که در رویت دیدم و كوشيدم در ديار درايت آن را روايت كنم؛ اما براي بناي آن جز واژه هاي مظلوم و سخنان معصوم ابزاري در اختيار نداشتم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(218)
من سختي ها و چالش هاي دنيا را نه تنها مشكل جامعه خود ، كه مسئله مبتلابه همه كشورهاي توسعه نيافته ديدم، مشكل ما نا آگاهي است. بايد نور آگاهي بر تيرگي ها بتابانيم تا خود را رها كنيم.(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
من داشته های دیدنی را دیدم و با انباشته های نادیدنی سنجیدم. آن، چشم غافل را می انبارد و این، چشم دل را.
من از بین همه پدیده هاي دست ساز بشر را که دیدم، هیچ ساخته ای برتر و بهتر از جاده ندیدم. جاده ها رود زلال اند و سرود وصال می خوانند. مهاجران را به کمال می رسانند و مهجوران را به وصال.
من عادت را دیدم که دستان ما را هوشمندتر مي سازد و هوش ما را بي دست و پاتر .(با الهام از سخن نيچه)
من آزادی قلم و مطبوعات را برترین و بهترین شیوه پیکار با هرگونه فسادی دیدم. در يك جامعه آزاد همه مسئولان و قدرتمداران خود را در اتاقی شیشه ای می بینند که هر گونه اقدام آنان زیر نظارت هزاران جفت چشم های کنجکاو قرار دارد.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(217)
من قشری گران و سطحی نگران را دیدم که مسجد را مسجود قرار دادند و معبد را معبود. بت ها را شکستند و به پای بت واره ها افتادند.
من خودکامگان را بر این پندار شوم و افکار موهوم دیدم که حتی خیسی آب و گرمی آفتاب را نیز در زیر سلطه خویش درآورند؛ آنان بر اين آرزوي خام و خيال ناكام بودند كه بايد خورشيد با فرمان اينان بتابد و توفان با امر ايشان فروخوابد.
من اين حقيقت گسترده را در گستره اي به درازاي زمان و پهناي زمين ديدم كه بيشتر ملت ها را با بهره گيري از تحريك احساسات مي توان به زير سلطه درآورد؛ اما از راه خردورزي و انديشوري نمي توان در عرصه ستم پذيري رادمردي را رام و آزادمردي را آرام كرد.
من انديشه را توسني پويا و سمندي گريزپا ديدم؛رام نمودنش بسي دشوار است و آرام كردنش بسيار دور از اختيار.
من هر لحظه از عمر گذشته را كه ديدم ، با حسرت با آن وداع كردم ،در دنياي شناخته مُردم ، تا به دنياي ناشناخته راه يابم . با مردن و لحظه لحظه تولد يافتن ، خواهم توانست زندگي را زندگي كنم و مرگ را نيز هم .(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(216)
من محدوديت هاي ذهن را ساخته و پرداخته خود ديدم. قلمرو انديشه نه تنگناي عرصه جهان را برمي تابد و نه كوتاهي سقف آسمان را.(با الهام از سخن ناپلئون هيل)
من تحقيق و پژوهش را ديدن چيزي نديدم كه ديگران هم آن را مي بينند؛ بل كه من آن را انديشيدن به آن چيزي مي دانم كه ديگران ديده اند، ولي بدان نينديشيده اند.(با الهام از سخن آلبرت جيورجي)
من كسي را كه تعقل نمي كند، متعصب ديدم و كسي را كه آن را نمي داند، احمق. كسي كه جرات انديشيدن ندارد، برده و غلامي بيش نيست.(با الهام از سخن سرويليام دراموند)
من آن گاه آزادي از آينده را ديدم كه رهايي از گذشته را احساس كردم. من آگاهي ژرف را در رهايي شگرف ديدم.(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
من در حیات جاویدان ،نه عدم امنیت ديدم و نه فقدان ثروت . من جاودانگی را نه در وابستگي به ثروت ، كه در وارستگي از قيادت ديدم.درویش همان قدر جاویدان است که پادشاه.(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(215)
من پرچم هستي خود را ديدم كه با افكارم همواره آن را برمي افرازم و با انديشه هايم دنيايم را مي سازم.(با الهام از سخن بودا)
من تصوير شخصيت خود را در قاب كرامت خود ديدم. من هيچ گاه خود را بزرگ تر از آن نيافتم كه مي انديشيدم.(با الهام از سخن ناپلئون هيل)
من نوشتار خود را ديدم و كوشيدم به گونه اي بنگارم كه خواننده را فكور بينگارم و او را به انديشيدن وادارم ، نه اين كه به جاي او بينديشم.(با الهام از سخن جيمز مكاش)
من اذهان را چون چتر نجات ديدم، چتر نجات تا باز نشود، عمل نمي كند.(با الهام از سخن آنو نيموس)
من خواندن بدون تفكر و كاوش را چون خوردن بدون گوارش ديدم. آن معده را مي انبارد و اين مغز را مي آزارد.(با الهام از سخن ادموند برك)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(214)
من ناخدای بی خدایی را دیدم که با نادانی خود کشتی را به جای ساحل نجات به سوی گرداب ممات می راند. به رغم راهنمایی روشنگران همچنان راه هلاکت را می پیمود و راهنمایی آگاهان بر لجاجتش می افزود .
من شهریار خودکامه ای را دیدم که از بسیاری احساس حقارت و تنگی ظرفیت ، در درون مي سوخت و دهان منتقدان را مي دوخت .(تصاوير واقعي است از زندان قرقيزستان)
من هیچ انسانی را آن قدر منزه و مزکی ندیدم که قدرت در او متمرکز گردد و به فساد نگراید و بر بیداد نیفزاید. قدرت مطلقه به فساد مطلقه می انجامد. (با الهام از سخن منتسکیو)
من شیوه همه خودکامگان جهان خوار و مستبدان ستمکار را در این دیدم که نخست مردم را تحقیر می کنند و سپس به زنجیر می کشند. انسان تا تن به حقارت ندهد، سر به اسارت نسپارد.(فاستخف قومه فاطاعوه - با الهام از سخن قرآن درباره شيوه فرعون)
من ذهن مردم متعصب را چون مردمك چشم ديدم كه هرچه نور بيشتر بر آن بتابد، تنگ تر مي شود.(با الهام از سخن اوليور روتدل)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(213)
من سیاوش هایی قلابی را دیدم که نه در آتش افروخته افراسیاب، که در ناراستی های اندوخته اصحاب سوختند.
...و كيكاووس هايي را ديدم كه دست در دست افراسياب ها عمري است كه بساط«سووشون» مي افكنند و بر مزار سياوش ها دست مي افشانند و پاي مي كوبند!!
من تکدرختی را دیدم که در دل سرد و سپید زمستان ، رویای سبز بهاران را مي ديد.در دل دريايي او هر لحظه امواج اميد،معراج نويد مي آفريد.نه از سموم خزان مي افسرد و نه از سرماي زمستان مي پژمرد.
من سایه ای سرگردان و همسایه ای همسان را دیدم که عمری است نه رهایم می کند و نه تنهایم می گذارد. من با همه تلاش در راه شناخت، هنوز نه او را می شناسم و نه از او می هراسم.
من زنانی را که آرزوی مرد بودن دارند،ساده انديشاني ديدم كه نمي دانستند زن هستند!
من خودفريفته اي را ديدم كه از عطرهاي دل انگيز و گل هاي مشكبيز متنفر بود؛ بنابراين گلبرگ هاي گل هاي معطر را از هم مي گسست و شيشه هاي عطر را مي شكست. در نتيجه فضاي جامعه عطرآگين و صحن و سراي هستي مشكين مي شد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(212)
من ساده انديشي را ديدم كه مي كوشيد «مه های غلیظ شبگیر» را با « بادبزن حصیر» بزداید.
من در هر دوره تاریخی سرگذشت هر ملتی را بررسی کردم ، این حقیقت نهفته را شکفته دیدم که همواره «قداست زدگی » به « قداست زدودگی » می انجامد.
من ملت هایی را شایسته رفاه و رستگاری و بایسته جهانداری دیدم که مغزهای فکور را پاس می دارند و مولدان شعور را سپاس می گزارند.
من هیچ فرد یا ملتی را ندیدم که روی پای دیگری بایستد؛ بنابراين بايد بر پاهاي پايدار تكيه كرد، نه بر دست هاي دستيار.
من دزد واقعي را نه آن كسي ديدم كه طلا و مرواريد را مي ربايد، بل كسي است كه نور خورشيد را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(211)
من مردمی را دیدم از جنس سنگ و به رنگ نیرنگ؛ مغزها همه سنگواره و عواطف بر اساس انگاره؛ نه احساسي تا به يكديگر مهر ورزند و نه ايثاري تا بر سر همديگر سايه اي از سپهر افرازند.
من ویرانی و شکستن سدی کهن را دیدم که نه سال ها ،بل قرن ها هزاران دردآشنای دل آگاه، نه قطره های آب که شطره های آبرو را در آن انباشتند و به ميراث گذاشتند؛ اما در اين عصر بي رحمانه سد را شكستند و خون رشته هاي قرن ها را از هم گسستند !!(شطر : جزء،پاره، بخش،نيمه چيزي«فرهنگ معين»)
من تهی مغزهایی را دیدم که «قاب شخصیت» خود را در ورای« نقاب موقعیت» خود پنهان می داشتند.
من كساني را بدبخت ابدي ديدم كه چشم به راه بودند تا ديگري آنان را خوشبخت كند.
من حقيقت هستي را در «شواهد عینی » دیدم ، نه در « گمانه زنی های غیبی».
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(210)
من چون دل را به سوی رب ودود نمودم و زبان به ستایش معبود گشودم ، همه آسمان ها و زمین ها را دیدم که بر گرد من طواف می کردند و خلق از آن غافل.(با الهام از سخن شيخ ابوالحسن خرقاني)
من درختی را دیدم که بریدند و با چوب آن کاعذ ساختند و روی کاعذها نوشتند:درختان را قطع نکنید!
من آن گاه خود را در تیه تنهایی و چاه چرایی دیدم که هر کس را ناکس و هر دیوار را قفس دیدم.
من نخستين طليعه عشق را واپسین تابش عقل دیدم.(با الهام از سخن آنتوان برت)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(209)
من فرمانروایی را دیدم که با منطق پلنگ، منطوق فرهنگ مي نگاشت ؛ در نتيجه «باد» می کاشت و «توفان» برمی داشت.
من همه پیشرفت های بشریت را مرهون نهال پرسش هایی دیدم که در بستر ذهن انسان ها می روید.
من تکدرختی را دیدم عاشق، ایستاده در دشتی پوشیده از شقایق. نه آفتاب تموز تابستان از پایش می انداخت و نه سرمای جانسوز زمستان.
من جهان را سیب سرخی دیدم که می تواند به روان ها رامش بخشد و به انسان ها، آرامش.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(208)
من نه تنها افراد موفق را ، بلكه افراد ناكامي را نيز كه همه توان خود را به كار گرفته و ناكام شده اند، لايق ستايش ديدم.
من نویسنده ای را دیدم که غم های بشری را عدم می انگاشت و دردها را با قلم طنز می نگاشت تا بتواند به آن بخندد.
من رمز پیروزی و راز بهروزی را در این دیدم که بکوشم تا در یک زمینه دوبار بازنده نشوم.
من «اجرا » را بزرگترین مساله طرح نشده در مدیریت امروز دیدم که نبود آن بزرگترین مانع موفقیت و عامل بیشترین ناکامیهایی است که به اشتباه به گردن علل دیگر گذاشته میشود.
من در مدیریت هیچ اصلی را پایدارتر از اصل تغییر ندیدم.بنابراین دریافتم که اگر "تغيير " از " من " آغاز نشود ، قطعا بر " من " تحميل خواهد شد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(207)
من هر چه را دیدم و خواستم آن را درك كنيم، كوشيدم آن را تغيير دهم.(با الهام از سخن كرت لوين)
ادامه دارد...
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(206)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(205)
من باران را ديدم كه بي دريغ می باريد و بر فراز ستيغ مي ناليد؛ زيرا مردم ستاره را بیشتر دوست داشتند. با خود انديشيدم كه اين كار نه نامرادي كه نامردی است آن همه اشک را به یک چشمک فروختن .
من انسان هزاره سوم را دیدم با ذهنی خراشیده و مغزی فروپاشیده که هر تکه از مغزش در اسارت جعبه ای جادویی است با هیبتی هیاهویی. در گزینش نوع اسارت آزاد است و آزادیش در انقیاد.
من چشم هایی را دیدم در اسارت پنهان و حقارت عیان. بینایی داشتند، نه بينش ؛ و نور داشتند بدون درخشش.
من جوينده نور را ديدم كه در تاريكي مي زيست و در فراق روشنايي مي گريست. غافل از آن كه همه آبشاران نور از قله هاي قلبش سرچشمه مي گرفتند...
سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد...
بي دلي در همه اوقات خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدايا مي كرد(حافظ)
من عشق را رنگین کمانی دیدم که روزهای خاکستری را رنگین و دل های زار را زرین می کند. پس باید باران را چشم به راه بود.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(204)
من برگی را دیدم که یک جنگل سبز در رویا و رویشی سپيد در روایت داشت.
من کسی را دیدم که حشرات را زنده زنده می خورد. دانستم که خوب یا بد بودن هر پدیده به نوع رابطه و نسبتی وابسته است که بین انسان و آن پدیده ایجاد می شود.
من شیطان را به هنگام رمی جمرات دیدم. او می گفت: بسیاری از این جماعت که امروز به من سنگ می زنند، فردا به من زنگ می زنند!
من چه بسیار سگ هایی را دیدم كه زنجيرها را بوسيدند، اما بر روی اجساد شیرها رقصیدند، شادی کردند و خود را بزرگ پنداشتند؛ ولی نمی دانستند شیر، شیر می ماند و سگ، سگ.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(203)
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.