من متحجراني سنگواره و متعصباني پر انگاره را ديدم كه از پندارهاي موهوم خود بت واره هايي سخت ساخته بودند. اينان هر خطي را خطا مي پنداشتند و هر انديشه اي را بي ريشه مي انگاشتند.

من متحجراني سنگواره و متعصباني پر انگاره را ديدم كه از پندارهاي موهوم خود بت واره هايي سخت ساخته بودند. اينان هر خطي را خطا مي پنداشتند و هر انديشه اي را بي ريشه مي انگاشتند.
من بنده ای را دیدم که به خدا گفت:
اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم؟
خدا پاسخ داد:
شاید نوشته باشم هر چه تو دعا کنی!
من بهترین راه نومید کردن اهریمن و انتقام از دشمن را در بخشیدن او دیدم.
من بهتر دیدم دهانم را ببندم و احمق به نظر برسم ، تا این که بازش کنم و همه بفهمند که واقعاً احمقم! (با الهام از سخن مارك تواين)
من دو چیز را بی پایان دیدم : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم ! (با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(261)
من هدف را تنها گنج نهان و گنجینه پنهان دیدم كه ارزش جستجو دارد.
(با الهام از سخن نويي استويي)
من بر روی ماسه های نرم ساحل جای پایی دیدم . احساس کردم این اثر را نسیمی وزان یا موجی خروشان می تواند بزودی بزداید. انسان چه آثاری از خود می تواند به جای گذارد که از باد و باران نیابد گرند؟!
من کوه پیمایی نامجو و سنگ نوردی پرهیاهو را دیدم که چون بر فراز نخستین قله پست برآمد، بدون صعود به بلندترين چكاد دوردست در سايه سار اين پيروزي آرميد و از ادامه صعود دست كشيد. او به هزينه كردن اين موفقيت پرداخت ، در نتيجه چكادهاي بلندتر را باخت.
من خدا را كارگرداني حكيم و بندگان خدا را بازيگراني فهيم ديدم كه هر كس در نمايشنامه آفرينش نقشي را بازي مي كند كه كارگردان برايش نگاشته است. مهم نوع نقش نيست، بل كه مهم اين است كه هر كس هر نقشي بر عهده دارد،چقدر آن را خوب بازي مي كند.
من باغباني را ديدم كه سيب باغ خود را بهترين،شيرين ترين و برترين سيب دنيا مي پنداشت، بدون اين كه ديگر سيب ها را ديده يا چشيده باشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(2۶۰)
من زندانياني را ديدم كه ادامه حياتشان استمرار در زندان و مرگشان در آزادي از بند گران بود. من واپسين تصوير دنياي ديجور را در نصب آخرين سنگ گور ديدم. من جامعه اي را ديدم كه همه آموخته بودند براي موفقيت بايد دهاني بسته و دست هايي شكسته داشت.بايد با دهنه هاي آهنين دهان ها را دوخت و در برابر زورمندان حاكم سكوت را آموخت. من جوجه هاي فردا را ديدم كه مرگ جوجه اي را مي نگريستند و در سوگ او مي گريستند . من سري را ديدم كه سنگ ها را درهم مي شكست ؛ ولي از درك فرهنگ ها مي خست. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۹)
من تندیسی را دیدم تراشیده از سنگ و ایستاده بر فراز اورنگ؛ او قرن ها بود كه نگران مي زيست و افق هاي دور را مي نگريست.او پاسدار پيام پيشينيان پاك بود و زبان زمينيان خفته در خاك.
من هیچ راه را برای آغاز دور ندیدم و هیچ گاه را برای پرواز ، دیر . رفتن را با هر گام و شكفتن را با وزش هر نسيم آرام مي توان آغاز كرد.
من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه در لحظاتي نا امید شدند که چیزی به موفقیت آن ها باقی نمانده بود.
من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه داشته هاي ارزشمند را نمي ديدند و به نداشته هاي خوشايند مي انديشيدند.
من هر بيننده اي را ديدم در رویاهای خود می زیست و دنيا را از وراي عينك پندارهاي خود مي نگریست .
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۸)
من در دو جامعه نه ذره ای اختلاف در باور که حتی یگانگی و وحدت نظر کامل دیدم: جامعه گورستان و جامعه گوسپندان.اختلاف در اندیشه ها لازمه اندیشیدن است. (اختلاف علماء امتی رحمه) من در ورای ده ها چشم بند و صدها پایبند چشم هایی نگران و اندیشه هایی گران دیدم. من انسان امروز را دیدم با چشمی نگران و روحی سرگردان. او به هر سویی می نگریست و با هر آرزویی می زیست. من زوج هایی را دیدم که خورشید را در آغوش مي فشردند؛ اما گرم كردن دل ها را به فراموشي مي سپردند. من کسانی را دیدم که قصرهایی ساختند نه از سنگ های سترگ که از قطعه یخ های بزرگ. قصری که با تابش آفتابی سوزان ذوب می شد....و چه مانند بود به برخی کارهای غافلانه و برساخته های جاهلانه ما. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۸)
من در دو جامعه نه ذره ای اختلاف در باور که حتی یگانگی و وحدت نظر کامل دیدم: جامعه گورستان و جامعه گوسپندان.اختلاف در اندیشه ها لازمه اندیشیدن است. (اختلاف علماء امتی رحمه) من در ورای ده ها چشم بند و صدها پایبند چشم هایی نگران و اندیشه هایی گران دیدم. من انسان امروز را دیدم با چشمی نگران و روحی سرگردان. او به هر سویی می نگریست و با هر آرزویی می زیست. من زوج هایی را دیدم که خورشید را در آغوش مي فشردند؛ اما گرم كردن دل ها را به فراموشي مي سپردند. من کسانی را دیدم که قصرهایی ساختند نه از سنگ های سترگ که از قطعه یخ های بزرگ. قصری که با تابش آفتابی سوزان ذوب می شد....و چه مانند بود به برخی کارهای غافلانه و برساخته های جاهلانه ما. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۷)
من توان تصمیم گیری و عمل شجاعانه در رویارویی با موانع ،سختي ها و مصیبت ها را کلید عظمت مدیریت و رهبری ديدم.
من زایش و رویش و میرش را نه روندی کاهنده که فرایندی فزاینده دیدم. به دیگر سخن مرگ و میرش را نه سیری به سوی زوال که حرکتی به کوی کمال یافتم.
من چون شبنم شرم بلبل را بر گونه نرم گل دیدم تجلی حیای بینش را در حیات آفرینش یافتم.
من نه در قصه تام و جری که در عرصه رزم آوری موشی را دیدم که پنجه بر چهره گربه کشید. بنابراین دریافتم که گاه عرصه چون تنگ شود موش نیز بلنگ می گردد.
من اسطوره اعتماد به نفس را در سیمای موجودی حقیر دیدم که از روی شجاعت یا حمافت در برابر هیولایی کبیر ایستاد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(256)
من بازاری را دیدم که بر خلاف دیگر بازارها کالاهای کمیابی چون شرافت،عزت،جوانمردي،صداقت و... در آن ارزان تر بود.در اين بازار كساني را ديدم كه شرافت انساني و صداقت آسماني خود را به بهايي اندك يا كالايي كوچك مي فروختند و كرامت را در آتش لئامت مي سوختند.
من كسي را متوكل ناب و متوسل مذاب ديدم كه تنهايي خود و توانايي خدا را با همه وجود دريابد.
من كمال زيبايي و جمال خدايي را در حضور حنيف و ظهور بدون تحريف همه وجود انسان ديدم.
من چون بهار را دیدم، دانستم که حتی اگر نمی شود همیشه سبز ماند ، می توان دوباره و دوباره و دوباره ،سبز و پر شکوفه و پر از جوانه شد.
من ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راه دیدم.
پا به پایت می آیند، آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برد؛ اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا موجی برخیزد، تا برای همیشه رد پایت از حافظۀ ضعیفشان پاک شود!
بکوشیم از نسل " صدف" باشیم، نه از نسل "ماسه" ! "صدف هایی که به پاسِ اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست، صدای دریا را برای هر گوشِ شنوایی زمزمه می کنند!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(255)
من همواره كوشيده ام در وراي سپهر سياه و ابرهاي تيره و تباه، رنگين كماني از اميد را ببينم.
من عاطفه انساني را در ژرفاي وجود انسان ها مبتني بر فطرت و فضيلت و روييده بر باور طينت ديدم.انسان در اوج چيرگي خشم و خشونت در جبهه هاي جنگ و جنايت نيز نمي تواند نداي فطرت را نشنود و سيماي فضيلت را نبيند.
من بذر هر باوری که در بستر خاطر افشاندم، نهالي از حقيقت را از آن بذر باور ،بارور ديدم.
من فریب را رايج ترين سكه و رفيع ترين اريكه در بازار شهر سرب و سراب ديدم.
من سرمای زمستان را لرزاننده، گرماي تابستان را سوزاننده و تعادل بهار را روياننده ديدم.بنابراين دريافتم كه هماره تعادل، رويشگر است و افراط و تفريط، ويرانگر.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(254)
من سنگ خارا را بهترين شمشيرزن ديدم؛ زيرا هر شمشيرزني پيش از تهاجم به سوي او مي داند كه نمي تواند بر او چيره شود.
من با تحويل سال نو دفتري سپيد و كتابي انباشته از اميد را با ۳۶۵ برگ پيش روي خود ديدم كه هر روز بايد با قلم انديشه برگي از آن را بنويسم.
من بوسه را ژرف ترین بیان احساس و عمیق ترین اظهار سپاس دیدم.
من زندان را نه جایی برای شکنجه بزهکار که آموزشگاهی برای پرورش خطاکار و درمان بیمار دیدم.
من هنر دوست داشتن را در دوست داشتن کسانی دیدم که مرا دوست ندارند. عشق یعنی افشاندن بذر مهر و آفرین در سرزمین نفرت و نفرین. عشق یعنی به آتش کشیدن جنگل دل برای برافروختن شمع يك محفل.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(253)
من فرشته آزادي را در پشت ميله ها آزاد ديدم.
من از سكوت در برابر ستم و تجاوز به حريم قلم نه هراسيدم و نه بر خود لرزيدم؛ اما آن گاه خاطرم خست و دلم شكست كه به آن لباس مشروعيت پوشاندند و به قلم زهر زهادت نوشاندند.
من در بازار بزرگ زندگی و دنیای سترگ ارزندگی، لبخند را ارزان ترين كالا و ارزشمندترين كيميا ديدم.
من کسانی را در بن بست زندگی دیدم که خود را در اوج کمال و قله آمال می ديدند؛ زيرا آنان راهي جز سرازيري براي ادامه مسير نداشتند.
من چون حيات را ارزيابي كردم، مي خواستم به گونه ای زندگي كنم كه هرگاه فرزندانم خواستند مفاهيمي چون صداقت،عدالت و حريت را به ياد آورند، مرا مجسم كنند؛ اما افسوس....
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(252)
من برخی کژاندیشان را دیدم که دنیای واقعیت ها را وارونه می دیدند و واژگونه می پسندیدند .
من سایه را با همسایه متفاوت دیدم آن گاه که هنر چشمک زد.
من ستون های سلطه استبداد را بر گرده دو گروه استوار دیدم: عوام ساده انگار و خواص جیره خوار. دل آگاهان روشنگر و دردآشنایان بیدارگر باید بیشترین تلاش را در آگاهی بخشی به توده های عوام مصروف دارند تا خواص عالی مقام؛ زيرا خفتگان غافل را زودتر مي توان بيدار كرد تا خفته نمايان لايعقل را.
من درخت را ديدم با شاخساران عيان و ريشه هاي پنهان.همه در سايه سار شاخساران آن مي آسايند و ميوه هايش را مي ستايند ؛ اما تلاش سبز ريشه ها را نمي نگرند؛در حالي كه درخت با قطع شاخه ها همچنان مي رويد و مي بالد؛ اما با جدايي از ريشه ها مي پژمرد و مي ميرد.
من زنده به گورکردن دختران را دیدم، نه در عهد جاهلیت سیاه ،که در عصر مدرنیت رفاه؛ و نه به خاك سپردن پيكرهايشان ، كه در مغاك فشردن باورهايشان. آن، جسم را مي پژمرد و اين، جان را، آن، يك بار تن را مي ميراند و اين، روزي صد بار روح و روان را مي آزارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(251)
من انسان هایی را دیدم که روی خود را سیاه کردند تا روی روزگار خود را سپید نمایند. انسان هایی که کرامت انسان را در زیر رنگ سیاه جامعه خود پوشاندند تا از دیگران پاداش تحقیر خود را دریافت کنند!!
من کبریت سوخته ای را دیدم ، در حالی به پایان خط زندگی رسیده بود که جهانی را را شعله ور و جنگل هایی را خاكستر کرده بود.
من سگ و گربه را ديدم كه با تغيير در روش و رفتار نقطه پاياني بر مخاصمه تاريخي خود گذاشته و ثابت كرده بودند كه با تغيير در باورها مي توان در جهان هستي تغيير و تحول آفريد.
من در کناره رویا و کرانه دریا حباب هایی دیدم به بزرگی اندوه و به حجم غم های انبوه . ...و هنگامي كه نسیمی نرم وزید و آن حباب ها را میراند، دانستم که در زندگی بشر نه غم و اندوه ماندگار است و نه شادی های انبوه.
من تندیس جان هاروارد را در مرئی و منظر دانش پژوهان ثروتمندترین دانشگاه جهان دیدم. او کسی بود که نزدیک به جهار سده پیش در قلب شب تار آمریکا شمعی زرتار برافروخت که هنوز بر سپهر دانش می درخشد و جویندگان نور را شعور می بخشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(250)
من اعتماد را تنها سندي ديدم كه نسخه المثني ندارد.
من ساعت را ديدم كه چه بي رحمانه گوهرهاي لحظه لحظه عمر ما را به درياي فنا مي ريزد.
من سگ را وفادارترين حيوانات نسبت به انسان ديدم؛ اما نمي دانم چرا ضرب المثلي مي گويد: «مثل سگ پشيمان شدم»؟ آیا این به آن معنا نیست که ما انسان ها با رفتار خود سگ را از وفاداری نسبت به خود پشیمان می کنیم؟
من شمع را در حال سوختن و پروانه را در حال طواف و افروختن دیدم. نمی دانم چرا وقتی دل من چون شمع می سوزد، پروانه اي ندارد؟
من زمين لجبازي را بسيار لغزنده ديدم؛ بنابراين نديدم لجبازي را كه بر اين زمين پاي فشرد و بر زمين نخورد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(249)
من ملت هایی را دیدم که تاریخ نگاشته بر صفحات ذهن هایشان دارای کتابی بود با برگ های بادبرده و سطر های سترده؛ بنابراين آنان ناگزير بودند همه رويدادهاي عبرت انگيز و تحربه هاي خطرآميز را بارها و بارها تكرار كنند و باز هم...
من انقلاب هايي را موفق ديدم كه به جای نابودكردن دشمنان بد، کوشیدند تا دوستان خوب بیابند!
من درختي را ديدم كه نه شاخه هايش به تنه متصل بود و نه تنه به ريشه. من نهضت هاي پيش رونده را به اصول انقلاب زنده و بالنده ديدم، نه به اصول قدرت.
من چون حقيقت و جماعت را ديدم و شناختم، حقيقت را همواره يك رنگ و جماعت را هر لحظه به رنگي ديدم؛ بنابراين دانستم كه براي پرهيز از رسوايي بايد هماهنگ با حقيقت بود، نه همرنگ با جماعت. من هم مي خواستم همرنگ جماعت شوم ؛اما چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
من نیز چون دیگران وزش باد را دیدم. من کسانی را در زندگی موفق دیدم که در برابر باد آسیاب بادی ساختند، نه ديوار عنادي.
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(248)
من قطار لحظه ها را دیدم که برای هیچ کس ترمز نمی کند.
من راز موفقيت را در این دیدم كه شغل خود را جزء سرگرمي هاي خويش قرار دهم.(با الهام از سخن مارك تواين)
من ازدواج را چون کتابی دیدم که فصل نخست آن به نظم است و سایر فصول آن به نثر.نظم آن زيباست و نثر آن هم مي تواند زيباتر باشد؛ اما...
من مردی را دیدم که بر فراز بلندترین نقطه زمان نشسته بود؛ اما كوتاه ترين انديشه در شيارهاي مغزش مي لغزيد؛ زيرا انسان از همان لحظه كه خود را برتر از ديگران مي بيند؛ در واقع كوتاه تر از ديگران است.
من مردم برلین را دیدم که با هر ابزاری درهم می کوفتند دیواری را که سال ها آزادي هایشان را سلب و ذهن هايشان را به سوي خود جلب کرده بود؛ در حالي كه هنوز صدها ديوار مجازي و موانع دغلبازي انديشه ها را در سراسر جهان محصور و محاصره كرده است.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(247)
من چه بسیار نشنیدن ها ، نشناختن ها و نفهمیدن ها را ديدم كه به برخي از مردم، آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!
در نگاه اينان، بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟ بايد نفهميد تا خوش زيست.
من گرسنگی فكر را، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر ديدم .
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(246)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(244)
من قایق سهراب را دیدم انباشته از مسافران خسته و مهاجران دل شکسته ؛ آنان که روي به سوي روياها داشتند و سفر به سوي شهري پشت دریاها .
من كلاغ قصه هاي كودكي را ديدم كه هم پر و بال داشت و هم آرزوي وصال؛ اما نه به خانه اش رسيد ،نه به آشيانه اش؛ زيرا در شهر قصه ها مانده بود.
من مهر و محبت را سرمايه اي ديدم كه هيچ گاه از هزينه كردن آن پشيمان نشده ام.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(243)
من نتيجه سر فرودآوردن حاكم در برابر حكمت حكيم را نشانه رشد و توسعه جامعه ، و كرنش حكيم در برابر سطوت حاكم را علامت فربه تر شدن جرثومه خودكامگي و استبداد ديدم.
من مشعل نبوغ را آن گاه در ذهن انسان ها پرفروغ دیدم که آفتاب حقیقت بر آن تابید.
من آدمهايي را ديدم كه زندگي خود را برپايه فال و فالگيري و امثال آن ميگذاشتند . اينان كساني بودند كه خود را باور نداشتند و نميتواننستد خود را تاييد كنند و منتظر تاييد ديگران بودند.
من افراد ابله را به گونه ای خوشبخت دیدم؛ زيرا هيچ گاه به تنهايي خود پي نمي برند.
من پرندگانی را دیدم که با یاری یک دیگر به پرواز درمی آوردند قفسی را که تنها بازدارنده آنان از پرواز بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(242)
من حلقه دل را بر ميله هاي زندان انديشه هاي رويشگر آويختم؛سپس همه شكوفه هاي شوق را در سبد آن ريختم.
من عقل را مترسک مزرعه عشق دیدم.
من شهری را دیدم که همه ریسمان های سیاه و سپید را مار مي پنداشتند و همه گل ها را، خار ؛ مگر عكس آن اثبات شود!
من نادان ترین فرد را کسی دیدم که لباسی بزرگ تر از اندامش بپوشد و به بزرگان فخر فروشد.
من در فراخنای این سپهر سیاه و سنگين و گستره سرسبز زمین، سهم خود را از همه هستي تنها تكه اي از آسمان آبي و لحظه اي از لبخند شادابي ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(241)
من توفانی را دیدم فرود آمده از فراز اوج و نشسته بر سینه موج.چه شباهت شگفت انگيزي دیدم بین این امواج سنگین و آدم های خشمگین؛ هر دو اسير دست باد اند و تسخير شده انقياد.
من میخ را نماد استواری و نمود پایداری دیدم ؛ زیرا هر چه ضربات درهم کوبنده چکش بیشتر بر سرش فرود می آمد، در ایستادگی و پایداری مقاوم تر و مصمم تر می شد.
پایداری و استقامت میخ / سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هر چه بیشتر کوبی / پایداریش بیشتر گردد
من دست هایی را دیدم دارای پینه های کار و فعالیت، اما اكنون خوار و اسير حقارت.
من دلم را جامانده ديدم در لا به لای برگ های کتاب هاي کودکی. هر گاه آن را گم می کنم، در سايه سار نهال خاطرات هميشه سبز آن مي جويم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(240)
من شیطان را به هنگام رمی جمرات دیدم که می خندید و می گفت: بسياري از اینان که امروز به من سنگ می زنند، فردا چون بازگردند ،به من زنگ مي زنند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(239)
من لحظه لحظه عمرم را پيچك وار پيچيده بر پر و پاي ثانيه ها ديدم ؛ اما دريغ از لختي درنگ يا يا دمي ايستايي اين ضرباهنگ!
من آيه هاي آرامش را در سوره قناعت ديدم و سوره قناعت را در كتاب رضايت.
من انسان هزار چهره ای را دیدم که از قاب تاریخ بیرون آمد با نقاب. او رویدادهای تلخ تاریخ را بار ديگر براي مردمی که تاریخشان را از یاد می بردند، به تكرار مي نشست.
من مرگ را ديدم كه هر لحظه دهان مي گشود و بي رحمانه حيات را مي ربود....
و زندگان را ديدم كه غافلانه در چمنزار لحظه ها مي چريدند و گردوهاي پوك و پوچ آرزو را مي خريدند!
من قدرتمداري را ديدم كه همه نظام هاي هماهنگ را در قدرت تفنگ مي ديد. او نمي دانست كه براي ايستادن مي توان بر سرنيزه دل بست ؛ اما نمي توان بر آن نشست!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك تحليل هاي استاد مهرنوش باقري در ادامه مطلب:
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(238)
من دانش زده ای را دیدم که سهم او از « اقیانوسی از فهم» تنها« فانوسی از وهم » بود. محفوظاتی چون غل و زنجیر دست و پای فکرش را بسته و شخصیتش را درهم شکسته بود.
من نفت را نه تنها خام که سرچشمه آلام دیدم. پرسشی در ذهنم رویید که : آیا او شکم ها را سیر یا ملت ها را اسیر می کند؟نفت موهبت است نه بدهيبت؛ اين مديران جوامع اند كه مي توانند از آن سرمايه جاودانه بسازند يا دايه يارانه؟!
من نوزادی را دیدم از الست رمیده و بر روی دست آرمیده بود. او می خندید؛ اما نمي دانم بر باورهاي ديروز يا پندارهاي فردا.
من یک سیگاری را دیدم که وقتی زیان های سیگار را در روزنامه خواند، از ترس سيگار، از آن پس به جاي ترك سيگار،روزنامه خواندن را ترك كرد.
من رشته هاي گسسته پيكره نور را ديدم كه در قلب تاريك شب ديجور نيز عاشقانه مي تپيد و درد تيرگي را عارفانه مي فهميد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(237)
من خدا را در زمان، قريب ترين و در زمين غريب ترين ديدم.همه از خدا مي گوييم ؛اما راه خود را مي پوييم.
من قفسه سینه و این قفس خالی از کرکس کینه را انباشته از رازهای نگفته و لبریز از سوز و گدازهای نهفته دیدم. اما احساس کردم این صندوقچه هر چه پربارتر و سنگین تر باشد، بهتر است.
من شاهین تیزپروازی را در قفس اسير دیدم. او می نالید؛ اما نمي دانم از داشتن بال دراز يا نداشتن مجال پرواز؟ زيرا هر دو دردناك اند و عامل هلاك!
من شهري را ديدم كه در آن از الفباي كاه،ماجراي كوه مي سازند؛دانستم كه از خط نگاه هم مي توانند حظ گناه بسازند.
من نظم را نخستین قانون طبیعت و واپسین کانون فطرت دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(236)
من چون با دیدن خورشید خود را از همه چراغ ها بی نیاز می پنداشتم، همه چراغ ها را خاموش كردم. چون شب فرا رسيد فهميدم در شب ديجور و در قحطي و غربت نور، كورسوي شمعي افروخته مي تواند دل هاي سوخته را نور بخشد و در دل تاريكي ها بدرخشد ؛ پس در حضور خورشيد درخشان نيز بايد شمع هاي فروزان را پاس داشت و روشنگريشان را سپاس گذاشت.
من خود عمري بيانم را گويا و بنانم را نويسا ديدم؛ اما يقين دارم كه به گاه مرگ سرانجام آنچه حتي براي فرزندانم به ميراث خواهم گذاشت، ناگفته هايم خواهد بود.
من راه رفتن را بسی دشوار دیدم برای کسی که به پرواز عادت کرده بود.
من در شهر سرب و سراب آدم ها را هم چون ماشینی می بینم که در سر و سینه شان به جای کغز و قلب، باتري دارند. دست گاه هاي تبليغاتي آن را كوك مي كنند و به هر سويي مي كشانند.
من طول عمر انسان را به کوتاهی فاصله بین اذان و اقامه تا نماز دیدم. اذان و اقامه در گوش نوزاد به گاه زادن و نماز میت به وقت مردن!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(236)
من چون با دیدن خورشید خود را از همه چراغ ها بی نیاز می پنداشتم، همه چراغ ها را خاموش كردم. چون شب فرا رسيد فهميدم در شب ديجور و در قحطي و غربت نور، كورسوي شمعي افروخته مي تواند دل هاي سوخته را نور بخشد و در دل تاريكي ها بدرخشد ؛ پس در حضور خورشيد درخشان نيز بايد شمع هاي فروزان را پاس داشت و روشنگريشان را سپاس گذاشت.
من خود عمري بيانم را گويا و بنانم را نويسا ديدم؛ اما يقين دارم كه سرانجام ناگفته هايم را براي حتي فرزندانم به ميراث خواهم گذاشت.
من راه رفتن را بسی دشوار دیدم برای کسی که به پرواز عادت کرده بود.
من در شهر سرب و سراب آدم ها را هم چون ماشینی می بینم که در سر و سینه شان به جای کغز و قلب، باتري دارند. دست گاه هاي تبليغاتي آن را كوك مي كنند و به هر سويي مي كشانند.
من طول عمر انسان را به کوتاهی فاصله بین اذان و اقامه تا نماز دیدم. اذان و اقامه در گوش نوزاد به گاه زادن و نماز میت به وقت مردن!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(234)
من مردی را دیدم که از دیار شب زدگان تاریک دل آمده بود.او با نور بازی می کرد و با شب، هم طرازي. او شعور را نمي شناخت و با نور نمي ساخت.
من خودكامه خودبزرگ بيني را ديدم كه كرامت انسان و شخصيت شهروندان را نه در باور جان، كه در لقلقه زبان نشخوار مي كرد.
من هيچ عاملي را ندیدم که بتواند افرادي را كه داراي ذهنيت درست هستند، از رسيدن به هدف و مقصود باز دارد . نيز هيچ عاملي را نيافتم كه بتواند به كساني كه ذهنيت نادرست دارند، كمك كند.(با الهام از سخن توماس جفرسون)
من هيچ انسان بزرگي را در بن بست نديدم؛ زيرا انسان هاي بزرگ يا راهي مي يابند، يا راهي مي سازند.
من شگرد شهریار شهر سرب و سراب را در این دیدم که برای تحکیم سلطه خودکامانه خود بر شهر ، افراد نفهم و کم سواد را به کارهای بزرگ گماشت. بی سوادها و نفهم ها همیشه سپاسگزارش بودند و هیچ گاه توانایی طغیان نداشتند. در نتیجه فهمیده ها و باسوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ کردند، یا خسته و سر خورده ، عمر خود را تا لحظه مرگ ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا گذراندند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(233)
من حركت دو دست را در حين چلاندن لباس خيس در جهت مخالف يكديگر ديدم ، در حالي كه هدفشان يكي بود.بنابراين دانستم كه چه بسيار مي توان راه هايي مخالف و متفاوت برگزيد و به يك هدف رسيد.
من آيين آيينه ها را به دو دليل بهتر و برتر ديدم ؛ نخست اين كه هر چه را مي بيند، همان گونه كه هست نشان مي دهد، بي كم و كاستن و بدون اراستن و پيراستن؛ و ديگر اين كه هر چه را مي بيند، فراموش مي كند و هيچ كينه اي را به دل راه نمي دهد.
من در مسابقه فوتبال زندگی، نه گل زدن را ، که گل شدن را هنر دیدم.
من خداوندگاری را دیدم که گستره گسترده زمین و آسمان او را برنمی تایيد؛ اما در دل تنگ بنده مومني مي گنجيد.
من خورشید فروزان را در دست های روشنگر مردی دیدم که می کوشید نهری از نور را در رگ های سرد شب دیجور جاری سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(231)
ويژه عاشورا
من عاشورا را مكتبي براي باليدن ديدم ،نه شبي براي ناليدن،
كربلا را آموزه اي براي مكتب ديدم ، نه موزه اي براي مذهب؛
ذكر آن حماسه را نگاهي براي نگريستن ديدم، نه آهي براي گريستن؛
و آيين هاي سوگواري را نماد انگيزش شعور ديدم،نه جوشش شور.
من در كربلا سوز عطشي را ديدم كه همه زمين هاي كوير را سيراب ، و همه زمان هاي فقير را غرقاب كرد.
من در شامگاه عاشورا خروش سرخ خون را ديدم كه كه از پنجره سپيد مهتاب گذشت و پشت سياه شب سياه را درهم شكست و حقيقت سبز پيروزي خون بر شمشير،حلقوم بر تير، و حنجر بر خنجر را جاودانه كرد.
من در كنار خونين فرات تابش سيمين مهتاب را ديدم كه خواب طلايي ماهيان را نقره باران مي كرد و مي كوشيد تا جگر سوخته فرات را در اندوه جگرسوختگان عطشناك التيام بخشد.
من سيماي سرخ و فرياد سبز شهيدان نينوا را ديدم و شنيدم كه آيه « اني اعلم مالا تعلمون » را براي عرشيان تنفسير مي كرد و جانبازي جوانمردان كربلا ، حقيقت « فتبارك الله احسن الخالقين » را براي فرشيان تعبير مي نمود.
من در شامگاه عاشورا ،نمايشگاه عظيم كربلا را ديدم كه همه عظمت عشق،عزت،دلدادگي،حريت ، حميت و آزادگي را بر صفحه صفحه صحيفه هستي ترسيم مي كرد و عطر عصاره اين خون جوشان را سرمايه سرخي هر فلق و زيبايي هر شفق قرار مي داد.
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(230)
من کسی را دیدم که گل را دوست داشت؛ چون همزنگ خون بود...
و نیز کسی را دیدم که خون را هم که دوست داشت، به خاطر همرنگی با گل بود...
و خیلی فرق است بین این دو!!
من روزگار را گران ترین آموزگار دیدم. او به هر دانش آموز که تجربه می آموخت ، عمرش را به بهاي حق التدريس از او مي گرفت!
من هر روز را در حالی می بینم و سپری می کنم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها ، عاجزم...
من زندگی را سعی بین صفای احساس و مروه خرد دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(229)
من دو قطره آب را ديدم كه به هم نزدیك شدند و قطره اي بزرگ تر تشكيل دادند...
اما دو تكه سنگ را ديدم كه هیچ گاه نتوانستند با هم يگانه و یكی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت نخستین مانع جدی می ایستد ؛ اما آب... به هر صورت راه خود را به سمت دریا می گشايد.
وقتي خدا را ديدم كه مشكلم را حل مي كرد، من به توانايي او ايمان مي آوردم و چون حل نمي كرد، مي فهميدم او به توانايي من ايمان دارد.
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(229)
من دو قطره آب را ديدم كه به هم نزدیك شدند و قطره اي بزرگ تر تشكيل دادند...
اما دو تكه سنگ را ديدم كه هیچ گاه نتوانستند با هم يگانه و یكی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت نخستین مانع جدی می ایستد ؛ اما آب... به هر صورت راه خود را به سمت دریا می گشايد.
وقتي خدا را ديدم كه مشكلم را حل مي كرد، من به توانايي او ايمان مي آوردم و چون حل نمي كرد، مي فهميدم او به توانايي من ايمان دارد.
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(228)
من در اين شهر اصحاب كهف را ديدم كه نه پس از خوابي سيصد ساله، بلكه هر كس پس از خواب يك شبه چون از خواب برمي خاست ،از ارزش پولش مي كاست .
من ملتي را ديدم كه بپاخاست تا سياستش را ديني كند، ولي دينش سياسي شد.اين ملت به جاي ساختن اقتصاد انساني، انسان اقتصادي،به جاي خيابان شريف، شرافت خياباني ، به جاي ديدن رنگ آزادي ، اسارت رنگ شده ساخت؛ و به جاي درمان دردها، درد بي درمان گرفت.
من آنگاه خود را راستگوتر از همیشه دیدم که بی اراده نمی دانستم چه می گویم!
من طلوع هر پگاه نو را آغاز یک نگاه نو به هستی دیدم.
من کلاغ هایی سیاه و زاغ هایی تباه را دیدم که در باغی غم زده و بوستانی ماتم دیده از برابر قفس عقابان تیزپرواز و شاهین های پاکباز با تبختر و تفرعن پرواز می کردند و با ناز جولان می دادند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
.:
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(227)
من انديشه را بستر شك، و شك را، حركت از يقينی فروتر به سوی يقينی فراتر دیدم .
من نوزادي را ديدم كه چون مي خواستند او را از شير بازگيرند، به جاي پستان مام، پستانك ابهام در دهانش نهادند. شگفت آور اين كه او عادت كرد به جاي نوشيدن شير، نيوشيدن تحقير را تجربه كند.
من در جوامع تك صدايي و بسته، پيوندهاي سرمايه هاي اجتماعي را گسسته ديدم. با طنين صدايي خفيف از دگر انديشان حريف،احساس ها برمي خروشيد و اركان جامعه فرومي پاشيد.
من زير پوست تاريخي منجمد،جرياني مولد را ديدم كه مي رفت تا روزي نو بياغازد و روزگاري نوين بسازد.
من شهري را ديدم كه چون در آن ارزش ها عوض شد، عوضي ها با ارزش شدند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(226)
من علت نام آوری چارلی چاپلین و آلبرت انیشتین را در این دیدم که اولي حرف نمي زند،ولي همه حرف او را می فهمند! ولی دومي حرف مي زند، ولي هیچ کس حرف وي را نمی فهمد!!
من همه جباران تاریخ را دیدم که هر چه ژرف تر در منجلاب رسوایی و مرداب تنهایی فرومی رفتند، بيشتر از صداقت مي كاستند و بر صلابت مي افزودند.
من زورق هيچ ستمگر سفاكي را نديدم مگر اين كه بر امواج رام ستم پذيران حقير و درياي آرام قربانيان تحقير مي راند.
من هر بذر باوری را که در بستر ذهنم روییده می دیدم ، مي كوشيدم آن نهال باور را بارور كنم و از آن ميوه حقيقت بچينم.
من بسیاری از مردم را دیدم که به لطیفه های تکراری نمی خندند ، ولي براي غم ها و غصه هاي تكراري بارها مي گريند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(225)
من همه پیشرفت ها و ترقیات انسان ها را میوه هایی روییده از درخت سوال و جرعه هایی جوشیده از چشمه آمال دیدم.
من لبخند را در بازار بزرگ زندگی ارزان ترین کالا و زیباترین غنچه شکوفا دیدم.
من کسانی را منطقی و منصف دیدم که زیاد کتاب می خوانند ، ولی کسانی را خشك مغز و متحجر ديدم که که فقط یک کتاب را زياد و همیشه می خوانند و فکر می کنند همه نوشته های آن صحیح است .
من بخيل خسيس را چون كرمي خاكي ديدم كه خوراكش خاك بود، اما در خوردن آن هم امساك مي كرد، چون مي ترسيد خاك تمام شود!
من شب پره اي را ديدم كه روزها بيرون نمي آمد ، چون مي ترسيد مردم شيفته زيبايي او شوند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(224)
من چه بسيار فرمانرواياني را دیدم مست از باده قدرت و سرمست از باد شوکت . آنان جقايق را از خلق مي نهفتند و پند دلسوزان را نمي پذيرفتند . سرانجام آن قدر با سمند ستم تاختند تا مركب هاي غرور ، راكبان مغرور را به ژرفاي دره تباهي فروانداختند.
من اكسير محبت را برنده تر از شمشير قدرت ديدم.مهر و محبت، شير درنده را رام و وحشي غرنده را آرام مي كند.
من محبت را دیدم که قدرت را می آورد نه قدرت ، محبت را. محبت،از مار گزنده ، دوستي برازنده مي سازد.
من مرگ گریزی را دیدم که برای گریز از مرگ کارهایی می کرد که هیچ گاه برای زندگی کردن چنین کارهایی نمی کرد.
من خنیاگری را دیدم که در ساز او سوزی بود و این سوز را برای ساز می خواست.
او می سوخت برای ساختن و می ساخت برای سوختن!
او سوز را برای اثربخشی ساز می خواست و ساز را برای بازآفرینی سوز!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(223)
من اندیشیدن را سخت ترین کار بشر دیدم.
من در دنيا هيچ وسيله اي را ندیدم كه بشر براي فرار از تحمل و زحمت فكر كردن، به آن متوسل نشده باشد!(با الهام از سخن توماس اديسون)
من در بسیاری از موارد، رنج و سختي را بهترين يار و ياور خود ديدم، آن گاه كه توانستم از آن به طور موثر بهره جويم.
من هر پرنده اي را كه بلندپروازتر ديدم، افق ديدش را بازتر يافتم. مرغ انديشه هرچه بلند پروازتر، ديدش بازتر!
من در سیمای عفریت جنگ جز کشتار و ویرانی و در صلح و آشتی جز انسانیت و مهربانی ندیدم.
شفيعي مطهر
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.