دل دیدنی های شهر سرب و سراب(388)

من چون برخي افراد را ديدم كه تنها به گاه نياز مرا ياد مي كنند،از غم نناليدم ،بل كه به خود باليدم كه هنوز مي توانم سختي ها را برتابم و چون شمعي در تاريكي بتابم.
من خود را برتر و بهتر از ديگران نديدم؛اما كوشيدم نسبت به خود بهترين باشم -
من زیباترین پارچه ها را بافته هایی دیدم که از رنگ های گوناگون و آژنگ های آتشگون بهره جسته اند؛بنابراین دریافتم که رستگارترین و خوشبخت ترین جامعه،ملتی است که در اداره آن همه علایق گونه گون و سلایق گردون مشارکت داشته باشند.
من تیره و تار دیدم سرنوشت ملتی را که چشم به راه قهرمانی هستند که از ورای زمان و تنگنای زمین به درآید و پلیدی ها و پلشتی ها ر ا بزداید.بلکه خوشبخت مردمانی هستند که خود قهرمانانه به پاخیزند و با سختی بستیزند.
من قطرات باران و جوشش چشمه ساران را زلال دیدم. این ،گل و لای زمین و نهرهای گلین است که آب ها می آلایند و بر پلیدی ها می افزایند؛بنابراین فطرت همه انسان ها پاک و جانشان از افلاک است. این،آلایش های روزگار است که جان ها را سیاه و جهان را تباه می کند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(387)

من اعتمادكردن به انسان ها را پسنديده ،اما سادگي و زودباوربودن را نكوهيده ديدم.
من چون خود را آدمي معمولي و عادي ديدم،كوشيدم خود را چنان كه هستم بنمايم،نه آن گونه كه مي خواهم و مي خواهند.زيرا هر كس بايد يا آن گونه باشد كه مي نمايد،يا آن گونه بنمايد كه هست.
من سكوت را هميشه نشانه رضايت نديدم؛ زيرا دو گونه افراد در برابر سخن ،سكوت مي كنند؛يكي آنان كه از سخن راصي اند و ديگر كساني كه ارزشي براي درك و فهم خود قائل نيستند و تلاشي براي فهميدن نمي كنند.
من تداوم ظاهر زيبا را چند سال ،اما تجسم شخصيت زيبا را يك عمر ديدم.
من وجود بسياري از آدم ها را براي خود سرمايه و نعمت، و برخي را مايه عبرت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(386)

من انسان را ديدم كه مي خواست انديشه سير و سفر از جنين تا جنان را در باور خود بارور كند...و شاید اندیشه بهشت ، ریشه در سرشت دارد؛زیرا انسان برای زیستن در بهشت آفریده شده،نه گریستن در این سرای خاک و خشت!
من درختي را ديدم كه با سخت جاني ريشه در سنگ و انديشه در فرهنگ فرومي برد، تا زيست شادمانه و حيات جاودانه را تبلور بخشد. من سيماي شهروندان آگاه و انديشگران بي پناه جهان سوم را در آيينه وجود اين درخت يافتم.
من غازي را ديدم كه در آيينه خيال و گنجينه آمال خود را قويي زيبا و مرغي فريبا مي ديد.بنابراین دریافتم که نیروی تخیل می تواند هم خودشیفتگان را بفریبد و هم استعدادها را بشکوفاند.
من كساني را ديدم كه در برابر درهای بسته به جاي عشق و اميد و يافتن كليد، به زمين و زمان برمي آشوبيدند و به درها لگد مي كوبيدند .
من بسياري از افراد را ديدم كه بر اين پندار بودند كه بايد انسان هاي خوب را پيدا و آدم هاي بد را رها كرد؛اما من فهميدم كه بايد خوبي هاي انسان ها را پژوهيده و بدي هايشان را ناديده گرفت؛زيرا هيچ كس كامل نيست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من دردناك ترين اشك ها را قطراتي نديدم كه از چشم ها جاري مي شوند و صورت را مي پوشانند،بل كه قطرات سرشكي است كه از دل جاري مي شوند و روح را مي پوشانند.
من پيوندها را چون پرندگاني ديدم كه اگر آن ها خيلي محكم بگيرند،مي ميرند و اگر خيلي سست نگه دارند،مي پرند؛ولي اگر آن ها را با دقت و مراقبت نگه دارند،براي هميشه در كنار شان مي مانند.
من احساسات را چون امواج مواج دريا ديدم.از يورش موج نمي توان جلوگيري كرد،اما مي توان بر بهترين آن سوار شد.
من تدين بسياري از دينداران را مبتني بر تعليل ديدم ،نه دليل.انگيزه دينداري بسياري از افراد،تدين پدر و مادر است، نه تحقيق و پژوهش فرد.
من نه شكافتن درياي نيل كه شكفتن تنگناي تحليل را ديدم. اگر رود نيل پارسايان را رهايي بخشيد،نيروي تحليل انديشه را شكوفا مي كند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من شاعر را كسي ديدم كه از درون سنگ،آسمان را و از آسمان ،درون سنگ را ببيند.
(با الهام از سخن فريدون مشيري)
من چيزي را ويرانگرتر از اين نديدم كه انسان دريابد فريب كساني خورده كه باورشان داشته است.
(با الهام از لئو باسكاليا)
من بيهوده ديدم جستجوي خود را در دنيايي كه از آن من نيست.
(با الهام از سخن ايتالو كالوينو)
من پيوند فكري را مهم تر از پيوند خوني ديدم. (فريبا وفي)
من شكستن تخم مرغ را از بيرون ،ممات و از درون آغاز حيات ديدم؛بنابراين دانستم كه بهترين تحول و برترين تامل از درون روي مي دهد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من براي تداوم حيات و استمرار ثبات هيچ چيز را اثربخش تر و توان آفرين تر از تمركز انرژي روي تعدادي محدود از هدف ها نديدم. (با الهام از سخن نيدو كيوبين)
من بزرگي انسان ها را نه در منطقه زندگي ،كه در منطق ارزندگي ديدم.
من بسياري از باورها را براي حقيقت خطرناك تر از دروغ و اسارت بارتر از يوغ ديدم.
(با الهام از سخن فردريش نيچه)
من عشق را چتري باراني ديدم براي دو نفر در زماني كه حتي يك قطره باران هم نمي بارد.
(با الهام از سخن نادر ابراهيمي)
من بسياري از انسان ها را از دور محبوب و عزيز ولي از نزديك معيوب و نفرت انگيز ديدم.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(382)

من هر مخاطبی را دیدم ،احساس كردم در عرصه گفت وگو و حوزه تفهيم و تفاهم بايد به اندازه ظرفیت دریافتش با او سخن بگویم.
من ایستادن افتاده را زیباتر از ایستانیدن کسی دیدم که به زور نگاهش می دارند.
من گم گشتگان وادی «نقل» را بسی فراوان تر از سرگشتگان عرصه « عقل » دیدم.آنجا «تجلیل » حاکم است و اینجا«تحلیل».آنجا تنها«تقلید» میداندار است و اینجا«تردید».تقلید به آرامشی مرگ آور می انجامد، اما تردید جنبشی بژوهشگرانه در پی دارد.بنابراین کتاب نقل را در پرتو آفتاب عقل بايد قرائت كرد.
من كسي را ثروتمند واقعي ديدم که به کمترین ها نیاز دارد، نه كسي که بیشترین ها را دارد .
من مهم ترين رويداد زندگي را نه تاريخ تولد حيات،كه تاريخ تبلور ذات ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(380)

من هرگاه ديكتاتورهاي قدرقدرت و خودكامگان قوي شوكت را ديدم ،قدرتشان را حبابي پر باد و بروت و قصرهايشان را تارهاي عنكبوت يافتم.نه آن را بقايي است و نه اين را وفايي.
من مغزهاي خالي را ديدم كه تفنگ هاي پر را براي مغزهاي پر مي ساختند.
من قفسه تنگ سينه و قفس قشنگ دنياي ديرينه را براي روح بلند و روان شكوهمند انسان بسي كوچك و بسيار اندك ديدم.اين شاهين تيزبال و عقاب فرخنده فال سپهري بي كران و آسماني آژمان مي طلبد تا در آن بال بگشايد و شعر جاودانگي بسرايد.
من« آزادي» را يلي جهانگير و پهلواني شكست ناپذير ديدم كه در عرصه رويارويي هر هماورد نيرومند و حريف نوند را بر خاك مي اندازد و در مغاك مي گدازد.من در درازناي زمان و پهناي زمين هرگاه هر ارزشي حتي دين و عدالت را در رويارويي با آزادي ديدم، اين آزادي بود كه هماره بر سكوي پيروزي ايستاد و دين و عدالت را به محاق شكست فرستاد.
من دروغ و فريب را چنان ويرانگر و فسادآور ديدم كه سرانگشتي از فريب دريايي از تهذيب را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(379)

من گورستان ها را انباشته از افرادی ديدم که روزی گمان می کردند که چرخ دنیا بدون آ نان نمی چرخد.
من یک شمع روشن را ديدم كه می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند بدون اين كه ذره ای از نورش کاسته شود …
من مشکل فکر های بسته را در این ديدم که دهانشان پیوسته باز است . . .
من بزرگ ترين اشتباه را ترس مداوم از اشتباه كردن ديدم.
من سپاهي انبوه و لشكري بشكوه به استعداد يك صد و بيست ميليارد سرباز را گوش به فرمان خود ديدم. اين سپاه عظيم شبانه روز در اختيار من اند تا من چه فرماني برانم يا چه بذري را برافشانم.اين لشكر ياخته هاي حيات آفرين و سلول هاي پرده نشين ،سربازاني هستند كه بر تارك سپهر زندگي مي درخشند و اراده مرا تحقق مي بخشند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(378)
من مسير حركت دنیا را به سوي پلیدی ها و پلشتي ها ديدم و این روند نه برای غوغای انسانهای پلید و حقير كه به خاطر سكوت انسانهای پاك و بصیر است.
من فرهنگ ستيزاني را ديدم كه با داعيه ارزشمداري به جاي تحكيم ارزش ها به تكريم لغزش ها پرداختند و كنش هاي فرهنگي را با روش هاي سرهنگي پي گرفتند....و سرانجام ناگزير شدند تا به جاي «پند دادن»، «بند نهادن» را برگزينند!
من براي ويراني خانه هاي چوبين ،سكوت موريانه هاي خاموش را وحشتناك تر از نعره گوشخراش و عربده پر ارتعاش شیرهای پرخروش ديدم.
من شخصیت خويش را مهم تر از آبروی خود ديدم؛ زیرا شخصیت هر كس جوهر وجود خود اوست؛ اما آبرویش تصورات دیگران نسبت به وي است.
من به گاه بارش باران، همه پرنده ها را به دنبال يافتن سر پناه ديدم؛ اما عقاب را نگريستم كه برای پرهيز از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز می کند. این سطح دیدگاه است که افق نگاه را برمي گزيند و تفاوت را مي آفريند…
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(377)
من مردمان توسعه نيافته اسير انقياد و گرفتاران نظام استبداد را چون خارپشتان در عصر يخبندان ديدم كه چون از يكديگر دور مي شوند، از هجوم سرما مي لرزند و چون به هم نزديك مي شوند، خارهايشان به بدن يكديگر مي خلد و مجروح مي شوند.
من قطاري را ديدم كه به سوي خدا مي رفت و همه مردم سوار شدند؛ اما وقتي به بهشت رسيدند، همه پياده شدند و فراموش كردند كه مقصد خداي بهشت بود، نه بهشت خداي.

من نسلي را ديدم كه روزگاري تباه و آسماني سياه را براي فرزندان خود به ميراث مي نهادند؛ نسلي كه نه تنها ريشه هاي گياهان كه انديشه هاي تابان را نيز سترون مي كرد.
من حاجياني را ديدم كه نه تنها خانه خدا،كه خود خدا را دور زدند و سپس نه از تنها خانه خدا كه از خود خدا برگشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(376)
من بسياري از مدعيان خدمت و داعيه داران رسالت را ديدم كه پاي بر نردبان هستي شهروندان نهادند و چون بر بلنداي ارگ شوكت و اريكه قدرت نشستند، نه يادي از خالق كردند و نه فريادي از خلق شنيدند....افسوس از توسعه نيافتگي مردماني كه نردبان قدرت مي شوند و بازيچه سياست!
من انسان را در حالي ديدم كه هر لحظه بر قدرت جسم مي افزايد و از توانمندي روح و روان مي كاهد.
من هرگز ميزان قدرت خود را نديدم و به ارزش آن پي نبردم تا آن گاه كه قوي بودن تنها گزينه من قرار گرفت.
من بهترين امتياز پابرهنگان را در اين ديدم كه لااقل ريگي در كفش ندارند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(375)
من دل انسان ها را آسماني ديدم كه هيچ گاه خاطره ستاره هاي روشنگر از خاطرشان نمي رود؛ بنابراين كوشيدم تا براي دل هاي تاريك ستاره باشم و براي شرارت ها،شراره.
من چه بسيار ملت هاي عقب مانده و كشورهاي توسعه نايافته را ديدم كه با مشت هاي گره كرده انقلاب كردند؛ اما سرانجام با مشت هاي گسيخته ناگزير از گدايي شدند.(با الهام از سخن چرچيل)
...زيرا هر انقلاب بيش از احساسات،به عقلانيت نياز دارد.
من پرنده اي را ديدم كه بر سر تنگ ماهي نشسته و به او مي گويد: تو كه قفست سقف ندارد،چرا پرواز نمي كني؟
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه براي تحميق ملت و تحميل قدرت راهي جز دروغ گويي نداشت. او بر اين پندار واهي پاي فشرد كه: دروغ را هر چه بزرگ تر بايد گفت، اما براي ايجاد باور در ذهن هاي كور و مغزهاي بي نور بايد بسيار آن را تكرار كرد. بايد بر بنيان حق برآشوبيد و بر طبل تكرار كوبيد،زيرا براي عوام توسعه نيافته عامل تكرار مهم است،نه راستي گفتار!!
من در ظهور و سقوط خودكامگان خونريز تاريخ اين اصل مسلم و قانون محكم را ديدم كه هر فرازي به فرود مي انجامد و هر نمادي به نمود.براي اينان سرنوشت شوم و مرگ مشئوم دير و زود دارد،اما سوخت و سوز ندارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(374)
من در چشم هاي بينا و گوش هاي شنوا،خير و خاصيتي نديدم در حالي كه ذهن،كور باشد و دل، فاقد شعور.
من ذهن را باغي پر شجر و فكر را بذري بارور ديدم؛بذرهايي كه هم مي تواند گل هاي عطرآگين بروياند و هم علف هاي هرز و زهرآگين.
من كتابي را ديدم فرخنده پي ،اما بر سر ني . نام آن فريادگر در شعارها بود،اما پيام آن بيگانه با شعورها. پيام كتاب جلوه گر در آمال بود،نه در اعمال....و اين گونه بود كه كتاب نمي توانست در تبيين راه مردم شمعي روشنگر و ماهي منور باشد.
من مردماني را ديدم كه به كتاب بيداري آن گونه مي نگريستند كه به سلاح كشتاري.
من اثر هنري را چون كوه يخي ديدم كه هفت هشتم آن زير آب و پنهان از ديده ها و تنها يك هشتم آن جلوه گر است.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(373)
من کرم کوچک ابریشم را ديدم كه همه عمر قفس می بافت، اما به فکر پریدن بود! بنابراين مهم نيست كه چه آرزويي داريم،مهم اين است كه چه مي كنيم!! آن چه مي ماند ثمرات عمل است،نه كرامات امل!!
من خودكامه خون ريزي را ديدم كه عمري براي خود گور مي كند و آن را با نفرت و نفرين مي آگند.
من بدترين نوع چاپلوسي را تاييد سخني ديدم كه دور از حقيقت باشد و كور از ديدن واقعيت.
من بدرفتاران با خود را چون سمباده ديدم كه گرچه روح مرا مي خراشند و بر زخم هاي دلم نمك مي پاشند،اما در نهايت خود را مي فرسايند و جان و روان مرا براق و صاف و صيقلي مي كنند.
من خداوند را آن قدر بخشنده و مهربان ديدم كه هيچ گاه چيزي را از من باز نستاند،مگر اين كه بهتر از آن را به من بازگرداند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(372)
من انساني را ديدم كه بارقه اي از سوز درونش به بيرون جهيد و خرمن هستي اش را به آتش كشيد.
من شهروندي را ديدم كه بي گناه جانش را ستاندند.دادستان خرد،شخص شهريار را متهم رديف نخست ناميد تا زماني كه او بتواند قاتل را شناسايي،دادرسي و به پادافره گناهش قصاص كند.
من آن گاه معني و مفهوم بزرگواري را ديدم و دريافتم كه درختان بارور را ديدم كه هر چه بيشتر سنگبارانشان مي كنند،بيشتر ميوه به دامانشان فرومي ريزند!
من شگفتي را در كار برخي از كهنه گرايان ديدم كه لباس هاي ده سال پيش را به علت مدنبودن نمي پوشند؛اما سخنان ده قرن قبل را هنوز نشخوار مي كنند!
من ابلهي را نديدم مگر اين كه در به در به دنبال ابله بزرگ تري بود تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(371)
من صداقت و صميميت را اكسيري حيات آفرين و كيميايي بنيادين ديدم كه فقدان آن در جامعه بشري موجب برچيده شدن طومار رفاه و رستگاري از بسيط زمين و بساط زمان مي گردد.
من شكوفايي غنچه استعدادهاي نهفته و خلاقيت هاي خفته را در برخورد با معماهاي پيچيده و سختي هاي نسنجيده ديدم.
من مردان بزرگ و زنان سترگ را كساني ديدم كه در رويارويي با سختي هاي روزگار و دشواري هاي پيكار همواره راهي مي جويند ،يا راهي مي سازند.
من در پويش راه زندگي و شاهراه ارزندگي كساني را كامياب و شاداب ديدم كه حباب نفس خود را شكستند،تا به آفتاب آرمان ها پيوستند.
من بسياري را ديدم كه شبانه روز راه مي پيمودند؛ اما به جايي نمي رسيدند. گويي در مسير روزگار ،سيري دوار داشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(370)
من روزی را آمدني ديدم که تکنولوژی و فناوري از تعامل انسانی پیشی گيرد. در چنین روزی ، جهان نسلی از احمق ها خواهد داشت.
(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
من عمري است كه هماره مي گويم و مي نويسم؛ اما سرانجام مي دانم آنچه را كه با خود به خاك خواهم برد،دنيايي از دردهاي نهفته و سينه اي از سخن هاي نگفته خواهد بود.

من ملتي را ديدم كه ترس هاي موهوم و هراس هاي مشئوم را آنقدر بزرگ انگاشت و سترگ پنداشت كه سرانجام بادكنك هراس ،باد و بروت ناس را با خود برد و به اوهام سپرد.
من ملت هايي را ديدم كه سياهكاري هاي روزگار را با خون سرخ خود زدودند و درهاي دنيايي سبز و زيبا را براي حاكمان خودكامه خود گشودند.
من مردي را ديدم با آرزوهايي بلند و هدف هايي شكوهمند. او بلندي را در بلنداي سنگ ها مي جست ،نه در نيرومندي فرهنگ ها ...
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
اگر تو آنجا بودي …
كوُنا لِلظّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلوُمِ عَوْناً
(از وصاياي امام علي عليه السلام)
آن گاه كه نخستين تازيانه ستم بر پوست لخت اولين ستمديده تاريخ، خطّي از خون كشيد، و نخستين شمشير خود كامگي و انحراف، فرياد سرخ رگ هاي استضعاف را بر سينة سياه آسمان پاشيد، اگر تو آنجا بودي ، براي دفع ستم و رفع الم چه مي كردي؟
آن گاه كه دست بيداد قابيل- اولين ستمگر تاريخ - فرا رفت و فرو آمد و نخستين قطرة سياه مرگ را در كام هابيل- نخستين ستمديدة تاريخ - چكانيد و نخستين قطره خون پاك برسينة سياه خاك فرو ريخت، اگر تو آنجا بودي ، در نهي از منكر و نفي ستمگر چه مي كردي؟
آن گاه كه در مصر خون بردگان بي گناه را گلماية بناي اهرام سياه مي كردند و موساييان حق باور در رويا رويي با تفرعن فرعون هاي ستمگر با پيام آور حق نگر ميثاق بستند و اركان نفاق را در هم شكستند، اگر تو در عرصه اين نبرد حق و با طل بودي، چه مي كردي؟
آن گاه كه نمرود، اين الهة جور و جهل و جمود براي نابودي ابراهيم، قهرمان آزادگي و اميد و تنديس تناور توحيد، مناره اي از خشم افراخت و دريايي از آتش افروخت، اگر تو در اين مصاف تبلور توحيد با تحجّر پليد بودي ، چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحاري كنعان برادران بي وفا، دام جفا گستردند، آتش كينه در تنور سينه آنان را بر آن داشت تا يوسف، آن ماه فضيلت را در چاه رذيلت خود افكنند، اگر تو در آنجا بودي، كه براي برادران يوسف جز اظهار تأسف گريز و گريزي نبود، چه مي كردي؟
آن گاه كه محمّد (ص)، آخرين پيام آور آسماني بت ها و بت واره هاي شرك و خود كامگي را درهم شكست و غُل ها و زنجيرهاي اسارت را از دست و پاي افكار انسان ها گسست، آن گاه كه در عرصه هاي بدر و اُحُد و خندق و در جبهه هاي رويارويي شرافت و اشرافيت، كفر و نفاق در برابر محمد (ص) پيامبر مهر و وفاق ، قامت بر مي افراشتند، اگر تو آنجا بودي ، در ياري اسلام و محو كفر و ظلم و ظلام چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحراي طف و بيابان كربلا، حسين (ع) سردار سپاه سپيده ، پرچم سرخ جهاد را بر بلنداي سبز فرياد برافراشت، آن گاه كه ياران، برادران و فرزندان و همه هستي خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد، آن گاه كه در گرما گرم نبرد ظهر عاشورا غمگينانه سر بر بازوي تنهايي نهاد و فريادِ «هل من ناصرٍ ينصُرُني» را بر تارك همه آزادانديشان بيدار در همه قرون و اعصار نواخت، اگر تو در اين صحنه مصاف نور و ظلمت، و سعادت و شقاوت حاضر بودي، براي اعلاي كلمه توحيد و امحاي باطل پليد چه مي كردي؟
آري اگر تو در همه عرصه هاي رويارويي حق و باطل، عدالت و تبعيض، شرافت و اشرافيت، و فضيلت و رذيلت حاضر بودي، دست در دست هابيل مظلوم، بر جفاي قابيل مي شوريدي، هماهنگ و همنوا با موساييان ستم ستيز، تفرعن فراعنه حق گريز را در هم مي كوبيدي، در ركاب ابراهيميان آگاه، نمروديان خود خواه زمين را در هر زمان به خاك مذلّت مي نشاندي، همگام با يوسف صدّيق سال هاي ستروَن جوانمردي و صداقت و قرن هاي قحطي مهر و محبّت را پر از شكوفه هاي مهرباني و كرامت مي كردي، همراه با محمّد (ص) پيام آور بزرگ رحمت و حريّت با قامتي به بلنداي قيامت با همه خود كامگان ستم پيشه و اشراف بي ريشه در مي آويختي و خون سياه عوام فريبان جبهة زور و زر و تزوير را مي ريختي، و در حماسة سبز عاشورا و نبرد سرخ كربلا در ركاب سردار سرافراز سپيده، كتيبة انقلاب را در كتاب آفتاب مي نگاشتي، ريشه زور و انديشة فسق و فجور را بر مي كندي و بناي كاخ عزّت و كرامت را پي مي افكندي. ….افسوس! دريغ كه من و تو در هيچ يك از آن صحنه ها نبوديم ، تا رسالت انساني و تاريخي خود را انجام دهيم. امّا …
چشم دل باز كن كه جان بيني
آنچه ناديدني است آن بيني
اگر چشم دل و گوش جان را بگشايي ندايي تحوّل آفرين در همه ادوار تاريخ طنين انداز است كه:
كُلُّ ارضٍ كربلا و كُلُّ يومٍ عاشورا
بنا بر اين همه آن جبهه ها همچنان گشوده است و نبرد بي امان پيوسته در جريان است. صحنه ها تنها من و تو را كم دارد …
سيد عليرضا شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(369)
من يك قطره نور را ديدم كه از زبان مناره اي تافت و دل دريايي از تاريكي راشكافت ؛بنابراين دانستم كه حتي يك نفر حق مدار و اميدوار مي تواند بر دريايي از باطل برآشوبد و هيمنه اش را درهم كوبد.
من هر روز نو را نوروزي تازه ديدم كه از مام زمان زاده مي شود ؛ اما در اين شهر شگفتي ها هر روز اين نوزاد نيز مرده به دنيا مي آيد!!
من مردم اين شهر را ديدم كه ديگر به راست و دروغ بودن سخن چوپان دروغگو اعتنايي نمي كنند؛ زيرا هر روز و هر لحظه خود گرگ ها را مي بينند كه بي محابا يورش مي برند و حتي آدميان را بي گزينش مي درند
من در اين ديار غريب و بر فراز اين كشتزار فريب كلاغ هاي بيگانه را ديدم كه مترسك هاي ديوانه را شناختند و روي كلاه حصيري شان آشيانه ساختند.
من آن قدر سخنران بي بدل را ديدم و سخنان بي عمل را شنيدم كه ديگر هيچ خردورز باورمندي نه عنايتي به ديدن دارد و نه رغبتي به شنيدن .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(368)
من فرومايگان فرهنگ ستيز و خودكامگان مردم گريز را ديدم كه در راه نابودي فرهنگ اصيل ملت ها نه كتاب ها را مي سوختند و نه آتش انقلاب ها را برمي افروختند؛ تنها مي كوشيدند تا مردم كتاب نخوانند!!
من پرنده را هر چه بلندپروازتر ، افق ديدش را بازتر ديدم.
من براي رسيدن به بهار بهروزي و عبور از پل پيروزي راهي جز گذر از مسير زمستان سخت نديدم؛ همان گونه كه براي رسيدن به پگاه سپيد راهي جز گذر از شب پليد نيست.
من هر گاه آسمان دلم را ابري ديدم،دانستم كه هنوز به اندازه كافي اوج نگرفته ام؛ زيرا انسان آن گاه رهاتر از موج و فراتر از اوج است كه ابرها را زير پاي خود ببيند و خود فراتر از آن بنشيند.
من قصری را دیدم فلک فرسا و ملک آسا بر لب پرتگاهی مغاک و خطرناک. قصرنشینان ملیک غافل از سقوط نزدیک و سرمست از باده قدرت و شراب شوکت به سوی نابودی می شتافتند و گلیم عبرت را برای آیندگان می بافتند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(367)
من علت شكاف روزافزون بين فقير و غني را در اين ديدم كه فقير با كار خود ارزش افزوده ايجاد مي كند ،ولي غني با ترفندهايي حاصل دست رنج فقير را مي ربايد و بر ژرفاي شكاف مي افزايد.بنابراين هر دو مي افزايند . او بر ارزش هاي حياتي و اين بر شكاف هاي طبقاتي.
من چه بسيار اين عبرت ها را در تاريخ بشر ديدم كه اختلاف بين دو قدرتمدار به سقوط ملت هاي روزگار انجاميد.سربازاني با هم مي جنگيدند؛در حالي كه يكديگر را نمي شناختند در راه تحقق مطامع فرمانرواياني كه يكديگر را مي شناختند،اما با هم نمي جنگيدند.
من یک نظام را آن گاه عادلانه ديدم که عدالت در سه عرصه زیر تحقق یابد :
1- عدالت در توزیع قدرت
2- عدالت در توزیع ثروت
3- عدالت در توزیع اطلاعات
من ملتي را ديدم كه پلكان رهايي و سرمايه هاي توانايي را امروز مي سوخت و براي فردا و فرداييان حسرت مي اندوخت.
من حقيقت هر انسان را نه در متن گفته هايش كه در بطن نهفته هايش ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (366)
من برخي از آدم ها را چون تابلوي تصويري ديدم كه اگر زيادي بزرگشان سازي ، از كيفيتشان مي كاهد.
من در پويش راه كمال و نيل به آمال، بسياري را در نخست ،همراه ديدم؛ اما كمتر كسي را ديدم كه تا آخر همراه بمانند.بنابراين آن چه هماره به كار مي آيد ،گواه عمل است ،نه همراه اول!
من بزرگي انسان هاي بزرگ را در هنر كشف بزرگي ديگران ديدم.
من آن گاه سراي رامش و سيماي آرامش را ديدم كه احساس كردم با هر گام و در هر اقدام دستم در دست خداست.
من در عرصه شهر و صحنه دهر چه بسيار بازيگراني را ديدم كه هر يك بدون كارگردان، نقش هاي خود را بازي مي كردند؛ زيرا رياكاري و تظاهر از هر بشر، يك بازيگر و از هر تاجر،يك تاجور مي سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (365)
من هيچ گاه خود را بزرگ نديدم؛ ولي همه كساني كه كوشيدند تا خردم كنند، آناني بودند كه مي پنداشتند من لقمه اي بزرگ تر از دهانشان هستم.
من هيچ صيادي دانا و غواصي توانا را نديدم كه از جويباري حقير،صدفي كبير و از مردابي گنداب،مرواريدي ناب صيد كند.براي يافتن گوهرهاي گران و مرواريدهاي رخشان بايد دل به دريا زد. گوهر ناب را از دل دريا بجوي و دريادلي را از دل جوي مجوي.
من مترسكي را ديدم كه او را به دار زدند ؛ زيرا در ژرفاي دلش هنوز برقي از مهرباني و بارقه اي آسماني مي درخشيد ...و اين توهم وجود داشت كه مبادا گرماي اين احساس ،سرماي هراس را بزدايد و باب دوستي با پرنده اي را بگشايد.
من شيطان را نماد پليدي و مظهر پلشتي ديدم؛ اما نمي توانم صداقت او را در مقايسه با دروغگويان رياكار و چاپلوسان مكار نستايم ، آن گاه كه جاودانگي در جهنم را به جان خريد ؛ولي از تظاهر به دوستي آدم سرپيچيد.
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه همه پل هاي پيوند را شكست و رشته هاي نيرومند را گسست ؛ پل ها و رشته هايي كه واسطه او با مردم بودند...تا آن گاه كه سقوطش فرارسيد ؛ نه ياري برايش مانده بود و نه ياوري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(364)
من انسان هاي مثبت انديشه و افراد قناعت پيشه را بي نيازنرين و ثروتمندترين افراد جامعه ديدم.
من در تكوين و تكامل تاريخ بشر انسان هايي را تحول آفرين ديدم كه به گاه مناسب در جايگاه متناسب قرار گرفتند و نقش تاريخي خود را خوب بازي كردند.
من انسان هايي را در تاريخ موفق ديدم كه به گاه زايش يك تحول ناگزير، نه روايتگر غائله ، كه خود قابله بودند.
من خود را همواره انساني آزاد و شهروندي شاد مي بينم؛ زيرا هميشه كاري براي انجام دادن و انگيزه اي براي عشق ورزيدن و بارقه اي براي اميدواربودن دارم.(با الهام از سخن ارسطو)
من رهگذري را ديدم كه به چاهي ژرف فروافتاد.من ندانستم كه تقصير از جاذبه زمين بود، يا از رهگذر مست و مسكين؟!(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(363)
من ميلاد انسان را ديدم، چون افروختن كبريتي...و مرگش را نيز ،چون خاموشي كبريتي؛ اما نمي دانم در اين مدت گرما بخشيد؟يا سوزاند؟!
من رود را ديدم روان و زلال ..و مرداب را ديدم از سكون و سكوت، مالامال. آن مي گذشت و پليدي ها را فرومي گذاشت ؛ اما اين مي ماند و پلشتي ها را در درون نگه مي داشت و مي انباشت.
من انسان را آفريده اي عجيب و پديده اي غريب ديدم. او براي شناخت همه پديده ها و تمام آفريده ها به عمق ژرف ترين نقطه زمين شتافت و به ماه و مريخ دست يافت؛ او به هر سويي تاخت ، اما درون خود را نشناخت.
من دوستاني را ديدم كه با سخني دلم را شكستند و چون تيغي درونم را خستند؛ ...و من كوشيدم تا تيغ هاي آهنين را از دل خونين برآورم؛ اما چه فايده كه هر يك زخمي ماندگار و دردي دل آزار بر جاي مي نهادند.
من الماس را كربني ديدم كه بر اثر فشارهاي سخت ارزش يافته است؛بنابراين دانستم كه بايد سختي كشيد تا به خوشبختي رسيد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(362)
من علت سنگيني خواب و سرگرداني در سراب را در سبكي انديشه و سستي ريشه ديدم.
من دو دست را در حال چلانيدن لباس شستني در حركت خلاف يكديگر ديدم ؛ در حالي كه هدف هر دو يكي است؛ بنابراين دانستم كه وحدت در هدف ها و نيت ها شرط است؛ حتي اگر جهت حركت ها مخالف همديگر باشند.
من پدرم آدم را ديدم كه با عصيان خود از بهشت افلاك به خشت خاك آمد تا با رفتار شايسته ، مقامي بايسته بيابد و خود با پر و بال خود فاصله خاك تا افلاك را بپويد و رضوان محبوب را بجويد.او هبوط كرد، نه سقوط. او آمد تا پرواز بي پر و بال را بياموزد و هستي بي زوال را.
من در هر بار گريستن خود تولد دوباره خويش را ديدم و در هر بار گريستن ديگران، مرگ خود را ...و در ميان اين دو سادگي، معمايي ديدم به نام زندگي!
من درختان جنگل را ديدم بيمناك از تندي تبر .آن هم نه از تيغه پولادينش، كه از دسته چوبينش؛ زيرا پولاد با جنگل بيگانه است ، اما چوب با درخت،يگانه؛ آن دشمن ازلي است، اما اين از تبار جنگلي.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(361)
من غازي را كه اعتماد به نفس عقاب دارد، در عرصه پرواز برتر و موفق تر ديدم از عقابي كه خود را غاز مي پندارد.
من در دادگاه آفرينش بدترين جرم يك انسان را اتلاف زندگي و انحراف ارزندگي ديدم و مجازاتش را نه مرگ، كه عمري انسان زيستن و جهان را نيك نگريستن دانستم.
من سنگي را ديدم رها شده از دست كودكي هوسباز به سوي پرنده اي تيزپرواز.سنگ سرگردان مانده بود كه كدام را بشكند؛ بال پرنده بي گناه را يا دل كودك خودخواه را؟!
من راهنمايي ظلم ستيز و ظلمت گريز را ديدم كه در شب بي كران،ماه درخشان را به مردم نشان مي داد....و مردم به جاي ماه و ستاره به انگشت اشاره او مي نگريستند و غافلانه مي زيستند!!
من مغزهاي هرزه را بسي خطرناك تر از تن هاي هرزه ديدم؛ در حالي كه تن هاي هرزه را سنگسار مي كنند و مغزهاي هرزه را جهاندار!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(360)
من كودكي خياباني را ديدم كه خود در لهيب زخم هاي اجتماع مي سوخت و چسب زخم مي فروخت؛ چسب زخم هايي كه نه بر زخم هاي باز مرهم بود و نه براي زخمه هاي ساز.
من مردم اين عصر را ديدم كه چون كلاغ آخر قصه ها با انباني انباشته از داغ غصه ها شبانه روز مي دويدند؛ اما به جايي نمي رسيدند.
من با ديدن دست هاي گشوده انسان ،خاطره پرواز را در دست هاي باز ديدم، دلم هواي پرواز كرد ، پرواز بر اوج سپهر آژمان و هماغوشي با مهر فروزان.(آژمان : بي زمان)
من ويراني خانه هاي چوبين را نه ناشي از نعره شيرهاي خشمگين كه از سكوت موريانه هاي پرده نشين ديدم.بنابراين دانستم كه از آب زير كاه بيشتر بايد ترسيد تا از شتاب سياهي سپاه.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(358)
من ملتي را ديدم كه به جاي خون حيات آفرين ، افيون تسكين به رگ هايش تزريق مي كردند.
من فرق بين خوشبختي و خردمندي را در اين ديدم : آن كه خود را خوشبخت مي داند، به يقين خوشبخت است، ولي آن كه خود را از همه خردمندتر مي انگارد ، از همه نادان تر است.(با الهام از سخن كولتون)
من بدبختي ها و سختي هاي زندگي را پرورشگر استعدادهاي ژرف و انديشه هاي شگرف ديدم.
من سوزش شلاق نقاد بيدارگر را دوست داشتني تر ديدم از لذت دستان نوازشگر دوستي كه خوابم مي كند و به سرابم مي كشاند.
من خودكامگان را كودكاني ديدم كه آدم ها را با آدمك و انسان ها را با عروسك اشتباه گرفته بودند.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(357)
من بسياري از حاكمان خودكامه فسيل شده را ديدم كه در برابر بادهاي زمان به جاي آسياب بادي ، ديوار شيادي ساختند.
من نوانديشي را تندبادي ديدم ناگزير و انكارناپذير ؛ بسياري از خردپيشگان در برابرش آسياب هاي بادي ساختند و گروهي نابخرد، ديوارهاي بي اعتمادي. در نتيجه آنان به عنوان فرصتي ارزشمند با آن زيستند و از آن سود جستند و اينان به عنوان توفاني ويرانگر بدان نگريستند و از يورش آن نابود شدند!!
من براي آنان كه راز را مي دانند و پرواز را مي توانند، هيچ راهي را بن بست و هيچ پيكاري را با شكست نديدم.
من دل را تنها بنايي ديدم كه با هر تپش،بي قرارتر و با هر لرزش استوارتر مي شود.
من دختر جواني را ديدم با فريادي خاموش و نوزادي در آغوش. همه او را روسپي مي ناميدند؛ اما كسي نمي دانست كه او قرباني يك تهاجم است يا بهتاني يك توهم؟!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(356)
من در همين شهر انسان هايي شريف را ديدم كه به گاه درد براي همه زخم هاي بشريت مرهم اند و براي بي كسان، همدم .
من آسمان را ديدم كه هزاران ميليارد همچون زمين دارد، ولي زمين تنها يك آسمان دارد؛ بنابراين دانستم كه چرا آسمان بر صدر نشسته و قدر مي بيند!
من اصحاب افراط و تفريط(تندروان و كندروان) را اگرچه در صحنه رو در روي يكديگر مي بينم، اما در پشت صحنه به يكديگر مي رسند و دست در دست همديگر مي نهند.
من حاكمان خودكامه و فرمانروايان بي برنامه را فداكارترين افراد و ايثارگرترين آحاد ديدم؛ زيرا بار سنگين مسئوليت تصميم گيري يك ملت را به تنهايي به دوش مي كشند و خلقي را به دنبال مي كشانند. به جاي همه انديشند و از سوي همه تصميم مي گيرند.
من مرگ يك كودك گرسنه را نه تنها مرگ يك انسان،كه مرگ هفت ميليارد وجدان ديدم.حيات انسان بدون كرامت و انسانيت حياتي حيواني است با صفاتي شيطاني.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(355)
من بيشترين پليدي گناه را در پلشتي نگاه ديدم، نه در چشمان سياه.
من در جهان جمعيت انسان ها را رو به افزايش ، اما انسانيت را رو به كاهش و حتي در آستانه انقراض ديدم.
من تلخ ترين سرشت و غم انگيزترين سرنوشت را براي كرم ابريشم ديدم؛ زيرا او هماره همه لحظات زندگيش قفس مي بافد و به سوي اسارت مي شتابد، در حالي كه او عمري آرزوي پرواز دارد و خود را با پرندگان همطراز مي انگارد....و امان از انساني كه عمري حيله ورزد و سرانجام در پيله فرو رود؛ پيله اي كه تار و پودش را خود تافته و بود و نبودش را خود بافته است.
من جهان و محيط اطرافمان را هماره در حال تغيير ديدم؛ بنابراين در چنين شرايطي هيچ چيز را خطر ناك تر از دل بستن به كاميابي هاي ديروز نديدم .
(با الهام از سخن الوين تافلر)
من راه موفقيت را بي پايان و چشم انداز آن را بي كران ديدم ،زيرا براي توانمندي ها و استعدادهاي انسان نه بدايت ديدم و نه نهايت .
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(354)
من دلقك ها را ديدم كه دست به هر كاري مي زدند تا آدم ها ببينند آنچه را كه نمي بينند؛ اما آدم ها مي خنديدند به آنچه كه مي ديدند !!
من تونل را ديدم و سخنش را شنيدم كه می گفت: هميشه راه هست....حتی در قلب سنگ و دل تنگ!
من مترسك را ديدم كه دست هايش را بسيار گشوده بود تا شايد كسي در آغوشش گيرد.....اما او نمي دانست كه ايستادگان هماره تنهايند و آزادگان همواره در تنگنايند.
من غم انگيزترين رويداد و دردآميزترين بيداد را تضييع استعدادها و تخريب اعتمادها ديدم.
من هر گاه ديدم یک واقعیتی از یک واقعیت دیگر پشتیبانی می کند، دانستم كه هیچ کدام واقعیت ندارد.(با الهام از سخن هركول پوآرو)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(353)
من عظمت خداي هر كس را به اندازه بزرگي مغز او ديدم به ديگر سخن، بزرگي خداوند ما به قدر شايستگي ماست.(با الهام از سخن موريس مترلينگ)
من مردان مرد را هرگز نديدم كه در برابر ظلم و زور زانو بزنند و آبرو ببازند ؛ حتي اگر سقف آسمان را كوتاه تر از قد و قامت خود ببينند.
من مردمان استبدادزده را چون گله گوسپنداني ديدم كه به آساني چوپاني هر گرگ و حاكميت هر مترسك سترگ را گردن مي نهند ....و داستان تلخ و تكراري تاريخ يشر بيش و پيش از استبداد خودكامگان، تداوم روحيه ستم پذيري بردگان است.اينان نمي توانند بفهمند كه اين چوپان خودكامه آنان را به كاخ گسيل مي دارد و به دست سلاخ مي سپارد!
من بندگان دلبسته را اسير جاذبه زمين و جذابيت اين توده چركين ديدم، وگر نه پرندگان سبكبال و آدميان زلال، جاذبه ها و جذابيت ها را به سخره برداشته اند و به مسخره انگاشته اند.
من سگ ها را از ديدگاه انسان ها حیواناتي با وفا و مفید ديدم، ولی در نگاه گرگ ها، سگ ها گرگ هایی بودند که تن به بردگی دادند تا در آسایش و رفاه زندگی کنند! (با الهام از سخن چه گوارا)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(352)
من مهر و مدارا را نشانه اوج قدرت و ميل به انتقام را علامت حضيض ضعف و ذلت ديدم.
من طوطيان سخنگو را اسير قفس و عقابان ساكت را آزاد از محبس ديدم ؛ پس در اين شهر آن كس در بند مي افتد كه دهان بگشايد و سرود رهايي بسرايد.
من موافقان و مخالفان خود را ديدم و هر دو را سنجيدم.با آنان مي توان عمري با آسايش زيست؛ اما با اينان مي توان رشد كرد و به اوج نگريست.
من حسودان را احترام آميزترين افراد ديدم؛ زيرا آنان تنها كساني اند كه از صميم قلب مرا برتر از خود مي دانند.
من در قانون هستي، شادي، آرامش و آزادي را زماني تحقق يافته ديدم كه بتوانيم آن ها را ببخشيم.(با الهام از سخن رالف والدو امرسون)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(351)
من «زنده بودن» را حركتي افقي از گهواره تا گور..
و « زندگي كردن» را پروازي عمودي از خاك تا افلاك ديدم.
من سيماي زندگي خود را آن گاه زيبا ديدم كه توانستم تلخي و زشتي اي را از سيماي زندگي ديگران بزدايم و به زيبايي بيارايم.
من در مسابقه بین شیرها و گوزن ها ، بيشتر گوزن ها را برنده ديدم؛ زيرا شیرها برای كسب غذا می دوند و گوزن ها برای زندگي؛ پس” هدف مهم تر از نیاز است".
من دشمنان را براي خود بهترين نقاد و سخنانشان را برترين ارشاد ديدم؛ زيرا هيچ كس بهتر از اينان اشتباهات ما را برنمي شمارد و به خاطر نمي سپارد.
من مردمان بسياري را ديدم كه هماره و هميشه مي دويدند براي زنده ماندن و كمتر كسي را ديدم كه آرام گام بردارد براي زندگي!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(350)
من در اين شهر فرق عمده آدم هاي شعارمدار و انسان هاي شعورمحور را در اين ديدم كه پس از مرگ گروه نخست ، افشا ،اما گروه دوم كشف مي شوند.
من شكستن چهار بلور را ديدم كه صدا ندارد ، اما دردآور است:اعتماد،ارتباط،قول و قلب.(با الهام از سخن چارلز)

من در دست هاي نسل خود امانتي جز رويا و رسالتي جز روايت نديدم كه به پيشگاه نسل فردا تقديم كند.در حالي كه روايت از روياها نه گرهي از كار مي گشايد و نه زنگاري از رخسار مي زدايد.

من انساني را ديدم گريخته از بند رويت و آويخته بر كمند رويا.رويايي كه نه تعبيري در بيداري دارد و نه تفسيري در هشياري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(349)

من دل كندن را سخت تر از كوه كندن ديدم؛ زيرا اگر چنين نبود فرهاد به جاي كوه كندن، دل مي كند.
من مترسك را ديدم با دست هايي باز و زباني پر از رمز و راز. دست بازش ،آغوشي گرم مي طلبيد و زبان پر رمز و رازش،گوشي نرم. افسوس كه او نمي دانست ايستادگان تاريخ هميشه تنهايند!!
من براي خودكامگان ،خشونت را آخرين پناهگاه بي كفايتي و واپسين چاه بي درايتي ديدم .
(با الهام از سخن ايزاك آسيموف)

ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(348)
من تزوير و تظاهر را تابلويي از تابو و سكه اي دو رو ديدم كه بر يك سوي آن نام خدا نقش كرده اند و بر ديگر سوي، نام ابليس را. عوام نام خدا را مي بينند و اهل معرفت نام ابليس را.
من فرزند انسان را ديدم كه ريشه هاي ريه هاي زمين را برمي كند و آن را با دود مي آگند.
من خوشبختی را نه داشتن «دوست داشتنی ها» كه دوست داشتن «داشتنی ها» ديدم …

من خوشبختي را تنها موهبتي ديدم كه اگر آن را تقسيم كنيم، دو برابر مي شود!!

من در اين شهر باتلاقي را ديدم از ابديت تلخ موهوم و جزميت شيرين شوم كه هر لحظه روح و جان همه شهروندان را به درون فرومي برد و به افسون افسانه ها مي سپرد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.