دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد409

من لازمه زیستن در این شهر و نگریستن به این دهر را بهره جویی از نقاب هایی گوناگون و انتخاب هایی ناموزون دیدم.با هر کس با زبانی باید سخن گفت و بسیاری از حقایق را باید نهفت.
من کسانی را دیدم که همه مردم را در قد و قواره دیدگاه کوتاه و کوتاهی نگاه خود می بینند.اینان انسان ها را به دیده حقارت می نگرند و هستی شان را با قلم اسارت می نگارند.
من زبان دل و درون را بسی رساتر و بسیار گویاتر از زبان دهان و برون دیدم.این را می توان بست ،اما آن را نمی شود درهم شکست.
من قلعه های شنی و قله های اهریمنی را بس ناپایدار و بسی بی قرار دیدم. این قلعه ها دیر یا زود اسیر امواج می شوند و هستی شان به تاراج می رود،بنابراین نه می توان بدان دل بست و نه می شود در آن نشست.
من بسیاری از نخبگان دردآشنا و اندیشمندان والا را دیدم که عمری تاوان بزرگی شان را می دادند...
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد408

من وقتی دیدم که در این شهر کسانی هستند که به جای مردم می بینند و به جای مردم سخن می گویند،در این صورت احساس کردم چه لزومی به دیدن و گفتن و چه بهره ای از رشد و شکفتن؟!
من در این شهر مردمی را دیدم که نه تنها در خواب غفلت،که در رختخواب ذلت فرورفته اند.
من کسانی را دیدم که همه سرمایه شان در سایه شان خلاصه می شد....و چه بدبخت مردمی که زیر سایه اینان به سرمی برند!!
من وقتی دیدم نمی توان اندیشه ای در سر داشت،با خود اندیشیدم چه فایده ای از سر داشتن و با سرداران! سر به سر گذاشتن؟!!
من مردمی را دیدم که در زیر بمباران رسانه ای از سرها مغز را و از گفتارها،سخنان نغز را ربوده بودند.با خود گفتم :چه سود از نهال های بی ریشه؟!! و سرهای بی اندیشه؟!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد407

من برخی از زنان را دیدم که از خدای توانمند و بزرگ یک شوهر می خواهند ،ولی از این شوهر کوچک و ناتوان همه دنیا را! (با الهام از سخن شکسپیر)
من چه ستمگر دیدم کسی را که از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی را بگیرد.
من رنج های زندگی را گنج های ارزندگی دیدم؛البته به شرطی که انسان بتواند به گونه ای موثر از آن بهره گیرد.
من شن ها و ماسه ها و صدف های سواحل را نقش آفرینانی متحول دیدم. این نقش ها برای مفاهیم هنری نه ماسه هایی خاموش که شناسه هایی پرخروش اند.برای هنرمند فکور همه پدیده های هستی قلم هایی پرشور هستند.
من چه بسیار خطرها را در کمین و گوش ها را سنگین دیدم....و چه می توان کرد آن جا که کسی غافلانه گام برمی دارد و مستانه در دام می افتد؟! نه گوشی برای شنیدن دارد و نه هوشی برای اندیشیدن!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد406

من تنها دو گروه را فاقد توانایی تغییر دیدم:دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.(با الهام از سخن وین دایر)
من در سینه انسان های بزرگ دو دل دیدم: دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
(با الهام از سخن علی علیه السلام:المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه)
من هنگامی انسان را در سراشیبی افول و سرازیری نزول دیدم که خاطره هایش بر امیدهایش بچربد و پایش بر پله خودپسندی بلغزد.
من برخی از دوستان را دیدم که مرا فروختند ،ولی به من درس هایی آموختند که اگر می ماندند،هرگز من این درس ها را فرانمی گرفتم.
من برخی از افراد را دیدم که چون در دلم برای آنان بیشتر از لیاقتشان ارزش قائل شدم،ارزش خود را در دل آن ها از دست دادم.بنابراین فهمیدم که ارزش هر کس به اندازه ظرفیت و علو شخصیت اوست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد405

من کودکان امروز را بسی بزرگ تر از پدران و مادران دیدم که در دنیایی فراخ تر ،اما در راهی پرسنگلاخ تر راه فردایی روشن تر را می پویند و دنیایی بهتر را می جویند.
من ویرانگر خانه های چوبی را نه نعره های شیرهای خشمگین،که سکوت موریانه های مسکین دیدم.
من شخصیت انسانی را مهم تر از آبروی او دیدم؛زیرا شخصیت هر کس جوهره وجود اوست،ولی آبروی او تصورات دیگران درباره اوست.
من در روزهای بارانی همه پرندگان را دیدم که برای پرهیز از خیس شدن به دنبال سرپناهی می گردند. عقاب تنها پرنده ای است که برای رهایی از خیس شدن بر فراز ابرها پرواز می کند.بنابراین دانستم که این دیدگاه هاست که تفاوت ها را می آفریند.
من بزرگ ترین مشکل فکرهای بسته را دهان های باز و زبان های دراز دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد 404

من تغییر را نخستین گام کمال دیدم و تدبیر را اولین اقدام برای فرار از انفعال؛بنابراین تا هنگامی که در بر پاشنه پیشین می چرخد، هیچ گاه تحول نوین نمی آفریند.
من هر آیه ای را آیینه ای از پدیده های آفرینش و گنجینه ای از درواژهای بینش دیدم. هر آیه را نمودی بیانگر بودها دیدم و نشانگر نمادها. برای تحکیم شناخت ،باید از آیه ها آیینه ساخت .
من بهار را نه تنها فصلی از طبیعت ،که اصلی از خلقت دیدم.هر رویشی به میرش می انجامد و هر میرشی به رویشی مجدد.
من کودک را فرشته ای دیدم که هر چه دست ها و پای هایش بزرگ تر می شود، پرها و بال هایش کوچک تر می گردد.
(با الهام از سخن جرج برناردشاو)
من معرفت را دردانه هایی مانا و گهرهایی پایا دیدم که انسان پس از فراگرفتن همه چیز و به فراموشی سپردن همه چیز در بستر ذهنش ته نشین می شود و بر جای می ماند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 403)

من پرواز هر پرنده را با پر و بال دیدم و اوج گرفتن هر انسان را با همت لایزال.
من هر انسان را که دیدم دریافتم که در کنار موافقان می آساید،اما در جوار مخالفان بر کمال می افزاید.
من راز پویایی و رمز پایایی را سازگاری با تغییر دیدم،نه امیدواری به تقدیر.
من سازگاری با تغییر را صفتی نیکو دیدم و تحجر را روش افراد بدخو.
من تلاش برای تغییر دیگران را تکاپو برای تحقیر ایشان دیدم؛بنابراین زیباترین تصویر مطلوب هر کس ،سیمای اصیل اوست،نه سیمای بدیل او.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 402)

من نیز چون شما با دیدن تصویر نخستین، تصوری دل چرکین به خاطرم خطور کرد؛اما با دیدن تصویر دوم به بطلان خیال و شتاب در استدلال خود پی بردم.بنابراین فهمیدم چه بسیار شتاب کردن در داوری و سراب دیدن در زودباوری ،که درنگ را نمی شکیبد و انسان را می فریبد.
من انسان را شگفت انگیز ترین وجود و اسرارآمیزترین موجود دیدم. انسان نمی تواند بیش از چند دقیقه بدون هوا،بیش از دو هفته بدون آب و بیش از دو ماه بدون غدا زندگی کند،اما یک عمر می تواند بدون وجدان زیست را تداوم بخشد.
من در این شهر پرفریب و عصر عجیب کسانی را دیدم که با گرمی دستی را نمی فشارند و پس از هر دست دادن انگشتان خود را می شمارند!!
من در این شهر به جای این که هر دستی را در دست دیگر ببینم،هر دست را بالای دست دیگر دیدم.بنابراین پیوندها نه افقی و برابر ،که عمودی و نابارور است.
من در این شهر کسانی را دیدم که خوشبختی خود را در بدبختی دیگران می جستند؛ بنابراین عمری می نالیدند،اما نمی بالیدند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 401)

من این اندیشه را كه همه چیز به روال همیشگی پیش میرود، خود همان فاجعه دیدم!(با الهام از سخن والتر بنیامین)

من هویت خودساخته انسان را در سیمای مقاومتی دیدم کـه در برابر محیط نشان می دهد.(با الهام از سخن ماکسیم گورکی)

من انسان های وحشی را دیدم که یکدیگر را می خورند و انسان های متمدن را، که همدیگر را فریب می دهند.(با الهام از سخن آرتور شوپنهاور)

من در تاریخ بشر کسانی را دیدم که مدعی بودند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند.اینان سرانجام به این نتیجه رسیدند که همه را باید کُشت...!(با الهام از سخن آلبر کامو)

من زمان را دگرگون کننده آدمها دیدم، اما تصویری را که از ایشان داریم، ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.
(با الهام از سخن مارسل پروست)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 400)

من بزرگ ترین بدبختی را در این دیدم که طاقت کشیدن بار بدبختی را نداشته باشیم.
من پیش نیاز درس پرواز را ایستادن،راه رفتن،دویدن و بالارفتن دیدم.
(با الهام از سخن نیچه)
من یکی از علل ناکامی در وصول به اهداف را در این دیدم که به هر سگی که در مسیر پارس می کند، بخواهی سنگی پرتاب کنی.
(با الهام از سخن لارنس اسنرن)
من در زندگی هماره خود را نیازمند هدفی می دیدم که به خاطر وصول به آن از بستر برخیزم.

من چه بسیار روزهایی را دیدم که در آن کسانی را بیگانه یافتم که روزگاری با یگانه بودند و دوستشان می داشتم و همراز می پنداشتم !
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 399)

من نتیجه آزمون زندگی را در این تحربه دیدم که ژرفای هیچ رودخانه ای را نباید با هر دو پای اندازه گرفت.

من در رقابت، هیچ کس را برابر خود ندیدم. هدف من شکست دادن آخرین کاری است که خود انجام داده ام. (با الهام از سخن بیل گیتس)

من تنها راه کشف ممکن ها را، رفتن به ورای غیر ممکن ها دیدم.
(با الهام از سخن آرتور کلارک)

من برای فراگرفتن آنچه می خواستم بدانم،خود را نیازمند پیری دیدم.
اکنون برای خوب انجام دادن آنچه که می دانم، به جوانی نیاز دارم.
(با الهام از سخن ژوبرت)

من بزرگ ترین درس زندگی را آموختن این سخن دیدم که گاهی احمق ها درست می گویند. (با الهام از سخن وینستون چرچیل)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 398)

من فقیرترین مردم را کسانی دیدم که تنها دارایی شان،پول بود!!
من خدا را در قلب كسانی دیدم كه بی هیچ توقعی ، مهربان اند و خود را نیازمند بذل احسان می دانند.
من اعتماد را چون پاک کنی دیدم که پس از هر اشتباه کوچک تر می شود و بر اثر تکرار اشتباه روزی به پایان می رسد.
من برخی از دردها را چون چایی دیدم که هر چه زمان بر آن بگذرد و هرچه سرد شود،باز هم تلخی آن نمی رود.

من هفت پدیده را بدون هفت علت ،خطرناک دیدم:
ثروت را بدون زحمت،
دانش را بدون شخصیت،
علم را بدون انسانیت،
سیاست را بدون شرافت،
لذت را بدون وجدان،
تجارت را بدون اخلاق
و عبادت را بدون ایثار. (با الهام از سخن گاندی)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 397)

من برای دوست داشتن دیگران و احترام به آنان نیازی ندیدم که با بینش آنان هم عقیده و با روش اینان هم سلیقه باشم .
من لبخند را بهترین زیور و برترین هنر هر انسان دیدم.
من اعتماد را چون کاغذی لطیف دیدم که وقتی مچاله می شود،دیگر نمی تواند به حالت نخست برگردد.
من آب های همه اقیانوس ها را از غرق کردن یک قایق کوچک عاجز دیدم؛ زیرا تنها راه غرق کردن هر قایق نفوذ آب در آن است.تا هنگامی که قایق نفوذناپذیر باشد،تلاش همه آب ها نمی تواند هستی قایق را فروپاشد.
من گمشدگان وادی نقل را بسی بیشتر و فراوان تر از سرگشتگان عرصه عقل دیدم؛بنابراین باید از تقلید کورکورانه روی برتابیم و کتاب نقل را نیز در پرتو آفتاب عقل تلاوت کنیم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 395)

من بسیاری از انسان ها را اسیر عادات و برده صفات دیدم؛صفات و عاداتی که نه توجیهی مبتنی بر استدلال دارد و نه منطقی مبتنی بر کمال.
من افراد بسیاری را دیدم که در عرصه زندگیم پای نهادند و آثاری به جای گذاشتند؛اما بعضی از آن ها نعمت بودند و برخی،عبرت.
من «کمال فرهیختگی» و «جمال خودبرانگیختگی» را در این دیدم که در عین مخالفت با عقیده ای برای آن احترام قائل باشد.
من بسیاری از مستمعان سخن را دیدم که نه برای فهمیدن،بلکه برای پاسخ دادن به سخن گوش می سپارند.
من هیچ دری را ندیدم که خداوند حکیم آن را از روی حکمت بر روی بنده متوکل ببندد و دری از رحمت به رویش نگشاید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 394)

من بسیاری از انسان ها را دیدم که آموختند تا در هوا چون پرندگان پرواز و در آب چون ماهیان شنا کنند؛اما یاد نگرفتند تا در روی زمین چون انسان زندگی کنند.
من «زنده بودن» را حرکتی افقی از گهواره تا گور؛و «زندگی کردن» را تلاشی عمودی از از زمین تا آسمان دیدم.
من سیمای واقعی زندگی را در شیرین کردن تلخی های زندگی دیگران دیدم.خوشا آنان که عمری خود می سوزند و راه گمگشتگان را نور می افروزند.
من برای ادامه زیست دو خورشید را لازم دیدم :یکی در سینه سپهر و دیگری در سپهر سینه. آن، در قلب آسمان می درخشد و این، در آسمان قلب.
من پرخاشگری را روندی مستمر و رفتاری مکرر دیدم که کودکان در خانواده آن را عملا فرامی گیرند و در عمل خود تبلور می بخشند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 393)

من سیمای واقعی خود را در آیینه ذهن هیچ کس ندیدم. من داوری هر کس را درباره خود آن گونه دیدم که خود می پنداشت و سیمای مرا دگرگونه می انگاشت.
من میخ هایی هایی را بر دیوار استوارتر و پایدارتر دیدم که پتک هایی پولادین تر و ضرباتی سنگین تر را تحمل کرده اند.
من چون برخی را دیدم که از زمین خوردن من می خندند،کوشیدم برخیزم تا بگریند.
من بسیاری از اشتباهات را ناشی از این دیدم که ما به گاه «فکر کردن»،«احساس می کنیم» و به گاه «احساس کردن»،«فکر می کنیم».
من تلخ ترین دارو و سخت ترین تکاپو را وفادری به خائن،صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 392)

من شهریاری را دیدم که بر این پندار بود که باید مورچه را با کلاشینکف و پیل را با پف کشت.
من فرهنگ قاطرسواری و الاغ و گاری را دیدم که از معرکه سنت گسسته و بر فراز اریکه مدرنیسم نشسته است.نمی توان با فرهنگ دیروز،آهنگ فردا را نواخت و با بینش ایستا،پویش پویا را شناخت.
من جای پای لحظه های زمان را روی گونه های زرد انسان دیدم.این ما نیستیم که زمان را تلف می کنیم،بلکه این زمان است که ما را پیر و پیران را زمینگیر می کند.
من چه بسیار «شدت تنهایی » را در « حدت وفاداری » دیدم. هر که وفادارتر، تنهاتر ؛ و هر که پاک تر،غمناک تر.
من گسترش شخصیت و آفرینش هویت را پرهزینه ترین کار و سنگین ترین رفتار دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 391)

من بزرگ ترين هنر انسان را دانايي« ژرف ديدن » و توانايي «عشق ورزيدن»ديدم.
من دوستان واقعي را كساني ديدم كه لغزش هايم را «نقد »مي كنند،اما مي بخشند ؛ نه آنان كه خطاها را«نقل» مي كنند، ولي نمي بخشند. زيرا نقد لغزش ها ،انسان را مي سازد،ولي نقل آلايش ها آدم را مي سوزاند.
من در اين شهر تصوير فقر را نه در سيماي گرسنگي نان و تشنگي آب،كه در چهره كتاب ديدم. اينان آب را در سراب مي بينند و سراب را در كتاب!
من سيماي عرفان ناب را در حضور سبز خدا در لحظه لحظه حيات و لمحه لمحه لحظات ديدم.عرفان حقيقي نه در گريز از مردم و ستيز با تنعم ، كه در تعامل با ناس و تكامل درم و احساس است.
من زنی را دارای مقامی منیع و جایگاهی رفیع دیدم که در برابر هیچ پسری زانو نمی زند جز در برابر پسر خود،؛آن هم برای این که بند کفشش را ببندد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 390)

من زندگي را راهي ديدم كه بايد آن را پايدارانه پيمود و نيز شعري ديدم كه بايد عاشقانه سرود؛ بنابراين هر انسان شكوفه اي ناشكفته و حرفي ناگفته است.
من همه رنگ ها را ديدم و از بين آن ها يك رنگي را برگزيدم،ولي ندانستم كه يك رنگ بودن، چشم و دل برخي را مي زند و تكراري به نظر مي رسد. اين روزها اين رنگين كمان ها هستند كه در این شهر بر سينه سپهر مي درخشند و شهر را جلوه می بخشند!!
من داد و استبداد را دو سر يك الاكلنگ ديدم.اوج هر يك از آن ها ،افول ديگري را در پي دارد.بنابراین آموختم که نهال«داد» هرگز در شوره زار «استبداد» نمی روید.باید نخست رنگ استبداد را می راند؛سپس نهال فرهنگ داد را نشاند.
من در كوير سترون و ريگزار وطن،بوته خار روشنگری را ديدم كه به سختي مي كوشيد تا دير بپايد و تزوير را بزدايد.اين خار،گل مي داد و صحن و سراي صحرا را عطرآگين مي كرد.
من بزرگ ترين درد جانكاه و پليدي گناه را براي انسان در اين ديدم كه نه انديشه اي براي سخن گفتن داشته باشد و نه شعوري براي سخن شنفتن.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 389)

من ارزش مداد را به مغز و ارزش زبان را به سخان نغز دیدم. زبان جٍرمش صغير است و جُرمش كبير.مداد بدون مغز چوبی است که بایسته سوختن است و دهان بدون سخن نغز، شایسته بردوختن!
من افراد فرنشین و حاملان مسئولیت های سنگین را هماره در خطر سقوط و بر گذر هبوط دیدم. ... هر که نامش بیش،دامش بیشتر!
من جاده هاي دراز و راه هاي پرنشيب و فراز را با همراهان فرزانه و همسفران يگانه نه طولاني و دشوار ،كه آسان و هموار ديدم.با همسفري ياران موافق و دوستان صادق،جاده ها را بي پايان و سفرها را آژمان دوست دارم.
من در پويش مسير زندگي كوره راه هاي باريك و جاده هاي تاريك را نه تنها با شادي و شعف،كه با نور و روشني هدف پيمودم.
من تحويل هر سال را بدون تحول در حال،نه مبارك و ميمون ديدم و نه همراه با شادي و شگون؛ زيرا سرچشمه هر خوشبختي،تحول حال است ، نه تحويل سال.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(388)

من چون برخي افراد را ديدم كه تنها به گاه نياز مرا ياد مي كنند،از غم نناليدم ،بل كه به خود باليدم كه هنوز مي توانم سختي ها را برتابم و چون شمعي در تاريكي بتابم.
من خود را برتر و بهتر از ديگران نديدم؛اما كوشيدم نسبت به خود بهترين باشم -
من زیباترین پارچه ها را بافته هایی دیدم که از رنگ های گوناگون و آژنگ های آتشگون بهره جسته اند؛بنابراین دریافتم که رستگارترین و خوشبخت ترین جامعه،ملتی است که در اداره آن همه علایق گونه گون و سلایق گردون مشارکت داشته باشند.
من تیره و تار دیدم سرنوشت ملتی را که چشم به راه قهرمانی هستند که از ورای زمان و تنگنای زمین به درآید و پلیدی ها و پلشتی ها ر ا بزداید.بلکه خوشبخت مردمانی هستند که خود قهرمانانه به پاخیزند و با سختی بستیزند.
من قطرات باران و جوشش چشمه ساران را زلال دیدم. این ،گل و لای زمین و نهرهای گلین است که آب ها می آلایند و بر پلیدی ها می افزایند؛بنابراین فطرت همه انسان ها پاک و جانشان از افلاک است. این،آلایش های روزگار است که جان ها را سیاه و جهان را تباه می کند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(387)

من اعتمادكردن به انسان ها را پسنديده ،اما سادگي و زودباوربودن را نكوهيده ديدم.
من چون خود را آدمي معمولي و عادي ديدم،كوشيدم خود را چنان كه هستم بنمايم،نه آن گونه كه مي خواهم و مي خواهند.زيرا هر كس بايد يا آن گونه باشد كه مي نمايد،يا آن گونه بنمايد كه هست.
من سكوت را هميشه نشانه رضايت نديدم؛ زيرا دو گونه افراد در برابر سخن ،سكوت مي كنند؛يكي آنان كه از سخن راصي اند و ديگر كساني كه ارزشي براي درك و فهم خود قائل نيستند و تلاشي براي فهميدن نمي كنند.
من تداوم ظاهر زيبا را چند سال ،اما تجسم شخصيت زيبا را يك عمر ديدم.
من وجود بسياري از آدم ها را براي خود سرمايه و نعمت، و برخي را مايه عبرت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(386)

من انسان را ديدم كه مي خواست انديشه سير و سفر از جنين تا جنان را در باور خود بارور كند...و شاید اندیشه بهشت ، ریشه در سرشت دارد؛زیرا انسان برای زیستن در بهشت آفریده شده،نه گریستن در این سرای خاک و خشت!
من درختي را ديدم كه با سخت جاني ريشه در سنگ و انديشه در فرهنگ فرومي برد، تا زيست شادمانه و حيات جاودانه را تبلور بخشد. من سيماي شهروندان آگاه و انديشگران بي پناه جهان سوم را در آيينه وجود اين درخت يافتم.
من غازي را ديدم كه در آيينه خيال و گنجينه آمال خود را قويي زيبا و مرغي فريبا مي ديد.بنابراین دریافتم که نیروی تخیل می تواند هم خودشیفتگان را بفریبد و هم استعدادها را بشکوفاند.
من كساني را ديدم كه در برابر درهای بسته به جاي عشق و اميد و يافتن كليد، به زمين و زمان برمي آشوبيدند و به درها لگد مي كوبيدند .
من بسياري از افراد را ديدم كه بر اين پندار بودند كه بايد انسان هاي خوب را پيدا و آدم هاي بد را رها كرد؛اما من فهميدم كه بايد خوبي هاي انسان ها را پژوهيده و بدي هايشان را ناديده گرفت؛زيرا هيچ كس كامل نيست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من دردناك ترين اشك ها را قطراتي نديدم كه از چشم ها جاري مي شوند و صورت را مي پوشانند،بل كه قطرات سرشكي است كه از دل جاري مي شوند و روح را مي پوشانند.
من پيوندها را چون پرندگاني ديدم كه اگر آن ها خيلي محكم بگيرند،مي ميرند و اگر خيلي سست نگه دارند،مي پرند؛ولي اگر آن ها را با دقت و مراقبت نگه دارند،براي هميشه در كنار شان مي مانند.
من احساسات را چون امواج مواج دريا ديدم.از يورش موج نمي توان جلوگيري كرد،اما مي توان بر بهترين آن سوار شد.
من تدين بسياري از دينداران را مبتني بر تعليل ديدم ،نه دليل.انگيزه دينداري بسياري از افراد،تدين پدر و مادر است، نه تحقيق و پژوهش فرد.
من نه شكافتن درياي نيل كه شكفتن تنگناي تحليل را ديدم. اگر رود نيل پارسايان را رهايي بخشيد،نيروي تحليل انديشه را شكوفا مي كند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من شاعر را كسي ديدم كه از درون سنگ،آسمان را و از آسمان ،درون سنگ را ببيند.
(با الهام از سخن فريدون مشيري)
من چيزي را ويرانگرتر از اين نديدم كه انسان دريابد فريب كساني خورده كه باورشان داشته است.
(با الهام از لئو باسكاليا)
من بيهوده ديدم جستجوي خود را در دنيايي كه از آن من نيست.
(با الهام از سخن ايتالو كالوينو)
من پيوند فكري را مهم تر از پيوند خوني ديدم. (فريبا وفي)
من شكستن تخم مرغ را از بيرون ،ممات و از درون آغاز حيات ديدم؛بنابراين دانستم كه بهترين تحول و برترين تامل از درون روي مي دهد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من براي تداوم حيات و استمرار ثبات هيچ چيز را اثربخش تر و توان آفرين تر از تمركز انرژي روي تعدادي محدود از هدف ها نديدم. (با الهام از سخن نيدو كيوبين)
من بزرگي انسان ها را نه در منطقه زندگي ،كه در منطق ارزندگي ديدم.
من بسياري از باورها را براي حقيقت خطرناك تر از دروغ و اسارت بارتر از يوغ ديدم.
(با الهام از سخن فردريش نيچه)
من عشق را چتري باراني ديدم براي دو نفر در زماني كه حتي يك قطره باران هم نمي بارد.
(با الهام از سخن نادر ابراهيمي)
من بسياري از انسان ها را از دور محبوب و عزيز ولي از نزديك معيوب و نفرت انگيز ديدم.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(382)

من هر مخاطبی را دیدم ،احساس كردم در عرصه گفت وگو و حوزه تفهيم و تفاهم بايد به اندازه ظرفیت دریافتش با او سخن بگویم.
من ایستادن افتاده را زیباتر از ایستانیدن کسی دیدم که به زور نگاهش می دارند.
من گم گشتگان وادی «نقل» را بسی فراوان تر از سرگشتگان عرصه « عقل » دیدم.آنجا «تجلیل » حاکم است و اینجا«تحلیل».آنجا تنها«تقلید» میداندار است و اینجا«تردید».تقلید به آرامشی مرگ آور می انجامد، اما تردید جنبشی بژوهشگرانه در پی دارد.بنابراین کتاب نقل را در پرتو آفتاب عقل بايد قرائت كرد.
من كسي را ثروتمند واقعي ديدم که به کمترین ها نیاز دارد، نه كسي که بیشترین ها را دارد .
من مهم ترين رويداد زندگي را نه تاريخ تولد حيات،كه تاريخ تبلور ذات ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(380)

من هرگاه ديكتاتورهاي قدرقدرت و خودكامگان قوي شوكت را ديدم ،قدرتشان را حبابي پر باد و بروت و قصرهايشان را تارهاي عنكبوت يافتم.نه آن را بقايي است و نه اين را وفايي.
من مغزهاي خالي را ديدم كه تفنگ هاي پر را براي مغزهاي پر مي ساختند.
من قفسه تنگ سينه و قفس قشنگ دنياي ديرينه را براي روح بلند و روان شكوهمند انسان بسي كوچك و بسيار اندك ديدم.اين شاهين تيزبال و عقاب فرخنده فال سپهري بي كران و آسماني آژمان مي طلبد تا در آن بال بگشايد و شعر جاودانگي بسرايد.
من« آزادي» را يلي جهانگير و پهلواني شكست ناپذير ديدم كه در عرصه رويارويي هر هماورد نيرومند و حريف نوند را بر خاك مي اندازد و در مغاك مي گدازد.من در درازناي زمان و پهناي زمين هرگاه هر ارزشي حتي دين و عدالت را در رويارويي با آزادي ديدم، اين آزادي بود كه هماره بر سكوي پيروزي ايستاد و دين و عدالت را به محاق شكست فرستاد.
من دروغ و فريب را چنان ويرانگر و فسادآور ديدم كه سرانگشتي از فريب دريايي از تهذيب را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(379)

من گورستان ها را انباشته از افرادی ديدم که روزی گمان می کردند که چرخ دنیا بدون آ نان نمی چرخد.
من یک شمع روشن را ديدم كه می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند بدون اين كه ذره ای از نورش کاسته شود …
من مشکل فکر های بسته را در این ديدم که دهانشان پیوسته باز است . . .
من بزرگ ترين اشتباه را ترس مداوم از اشتباه كردن ديدم.
من سپاهي انبوه و لشكري بشكوه به استعداد يك صد و بيست ميليارد سرباز را گوش به فرمان خود ديدم. اين سپاه عظيم شبانه روز در اختيار من اند تا من چه فرماني برانم يا چه بذري را برافشانم.اين لشكر ياخته هاي حيات آفرين و سلول هاي پرده نشين ،سربازاني هستند كه بر تارك سپهر زندگي مي درخشند و اراده مرا تحقق مي بخشند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(378)
من مسير حركت دنیا را به سوي پلیدی ها و پلشتي ها ديدم و این روند نه برای غوغای انسانهای پلید و حقير كه به خاطر سكوت انسانهای پاك و بصیر است.
من فرهنگ ستيزاني را ديدم كه با داعيه ارزشمداري به جاي تحكيم ارزش ها به تكريم لغزش ها پرداختند و كنش هاي فرهنگي را با روش هاي سرهنگي پي گرفتند....و سرانجام ناگزير شدند تا به جاي «پند دادن»، «بند نهادن» را برگزينند!
من براي ويراني خانه هاي چوبين ،سكوت موريانه هاي خاموش را وحشتناك تر از نعره گوشخراش و عربده پر ارتعاش شیرهای پرخروش ديدم.
من شخصیت خويش را مهم تر از آبروی خود ديدم؛ زیرا شخصیت هر كس جوهر وجود خود اوست؛ اما آبرویش تصورات دیگران نسبت به وي است.
من به گاه بارش باران، همه پرنده ها را به دنبال يافتن سر پناه ديدم؛ اما عقاب را نگريستم كه برای پرهيز از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز می کند. این سطح دیدگاه است که افق نگاه را برمي گزيند و تفاوت را مي آفريند…
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(377)
من مردمان توسعه نيافته اسير انقياد و گرفتاران نظام استبداد را چون خارپشتان در عصر يخبندان ديدم كه چون از يكديگر دور مي شوند، از هجوم سرما مي لرزند و چون به هم نزديك مي شوند، خارهايشان به بدن يكديگر مي خلد و مجروح مي شوند.
من قطاري را ديدم كه به سوي خدا مي رفت و همه مردم سوار شدند؛ اما وقتي به بهشت رسيدند، همه پياده شدند و فراموش كردند كه مقصد خداي بهشت بود، نه بهشت خداي.

من نسلي را ديدم كه روزگاري تباه و آسماني سياه را براي فرزندان خود به ميراث مي نهادند؛ نسلي كه نه تنها ريشه هاي گياهان كه انديشه هاي تابان را نيز سترون مي كرد.
من حاجياني را ديدم كه نه تنها خانه خدا،كه خود خدا را دور زدند و سپس نه از تنها خانه خدا كه از خود خدا برگشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(376)
من بسياري از مدعيان خدمت و داعيه داران رسالت را ديدم كه پاي بر نردبان هستي شهروندان نهادند و چون بر بلنداي ارگ شوكت و اريكه قدرت نشستند، نه يادي از خالق كردند و نه فريادي از خلق شنيدند....افسوس از توسعه نيافتگي مردماني كه نردبان قدرت مي شوند و بازيچه سياست!
من انسان را در حالي ديدم كه هر لحظه بر قدرت جسم مي افزايد و از توانمندي روح و روان مي كاهد.
من هرگز ميزان قدرت خود را نديدم و به ارزش آن پي نبردم تا آن گاه كه قوي بودن تنها گزينه من قرار گرفت.
من بهترين امتياز پابرهنگان را در اين ديدم كه لااقل ريگي در كفش ندارند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(375)
من دل انسان ها را آسماني ديدم كه هيچ گاه خاطره ستاره هاي روشنگر از خاطرشان نمي رود؛ بنابراين كوشيدم تا براي دل هاي تاريك ستاره باشم و براي شرارت ها،شراره.
من چه بسيار ملت هاي عقب مانده و كشورهاي توسعه نايافته را ديدم كه با مشت هاي گره كرده انقلاب كردند؛ اما سرانجام با مشت هاي گسيخته ناگزير از گدايي شدند.(با الهام از سخن چرچيل)
...زيرا هر انقلاب بيش از احساسات،به عقلانيت نياز دارد.
من پرنده اي را ديدم كه بر سر تنگ ماهي نشسته و به او مي گويد: تو كه قفست سقف ندارد،چرا پرواز نمي كني؟
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه براي تحميق ملت و تحميل قدرت راهي جز دروغ گويي نداشت. او بر اين پندار واهي پاي فشرد كه: دروغ را هر چه بزرگ تر بايد گفت، اما براي ايجاد باور در ذهن هاي كور و مغزهاي بي نور بايد بسيار آن را تكرار كرد. بايد بر بنيان حق برآشوبيد و بر طبل تكرار كوبيد،زيرا براي عوام توسعه نيافته عامل تكرار مهم است،نه راستي گفتار!!
من در ظهور و سقوط خودكامگان خونريز تاريخ اين اصل مسلم و قانون محكم را ديدم كه هر فرازي به فرود مي انجامد و هر نمادي به نمود.براي اينان سرنوشت شوم و مرگ مشئوم دير و زود دارد،اما سوخت و سوز ندارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(374)
من در چشم هاي بينا و گوش هاي شنوا،خير و خاصيتي نديدم در حالي كه ذهن،كور باشد و دل، فاقد شعور.
من ذهن را باغي پر شجر و فكر را بذري بارور ديدم؛بذرهايي كه هم مي تواند گل هاي عطرآگين بروياند و هم علف هاي هرز و زهرآگين.
من كتابي را ديدم فرخنده پي ،اما بر سر ني . نام آن فريادگر در شعارها بود،اما پيام آن بيگانه با شعورها. پيام كتاب جلوه گر در آمال بود،نه در اعمال....و اين گونه بود كه كتاب نمي توانست در تبيين راه مردم شمعي روشنگر و ماهي منور باشد.
من مردماني را ديدم كه به كتاب بيداري آن گونه مي نگريستند كه به سلاح كشتاري.
من اثر هنري را چون كوه يخي ديدم كه هفت هشتم آن زير آب و پنهان از ديده ها و تنها يك هشتم آن جلوه گر است.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(373)
من کرم کوچک ابریشم را ديدم كه همه عمر قفس می بافت، اما به فکر پریدن بود! بنابراين مهم نيست كه چه آرزويي داريم،مهم اين است كه چه مي كنيم!! آن چه مي ماند ثمرات عمل است،نه كرامات امل!!
من خودكامه خون ريزي را ديدم كه عمري براي خود گور مي كند و آن را با نفرت و نفرين مي آگند.
من بدترين نوع چاپلوسي را تاييد سخني ديدم كه دور از حقيقت باشد و كور از ديدن واقعيت.
من بدرفتاران با خود را چون سمباده ديدم كه گرچه روح مرا مي خراشند و بر زخم هاي دلم نمك مي پاشند،اما در نهايت خود را مي فرسايند و جان و روان مرا براق و صاف و صيقلي مي كنند.
من خداوند را آن قدر بخشنده و مهربان ديدم كه هيچ گاه چيزي را از من باز نستاند،مگر اين كه بهتر از آن را به من بازگرداند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(372)
من انساني را ديدم كه بارقه اي از سوز درونش به بيرون جهيد و خرمن هستي اش را به آتش كشيد.
من شهروندي را ديدم كه بي گناه جانش را ستاندند.دادستان خرد،شخص شهريار را متهم رديف نخست ناميد تا زماني كه او بتواند قاتل را شناسايي،دادرسي و به پادافره گناهش قصاص كند.
من آن گاه معني و مفهوم بزرگواري را ديدم و دريافتم كه درختان بارور را ديدم كه هر چه بيشتر سنگبارانشان مي كنند،بيشتر ميوه به دامانشان فرومي ريزند!
من شگفتي را در كار برخي از كهنه گرايان ديدم كه لباس هاي ده سال پيش را به علت مدنبودن نمي پوشند؛اما سخنان ده قرن قبل را هنوز نشخوار مي كنند!
من ابلهي را نديدم مگر اين كه در به در به دنبال ابله بزرگ تري بود تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(371)
من صداقت و صميميت را اكسيري حيات آفرين و كيميايي بنيادين ديدم كه فقدان آن در جامعه بشري موجب برچيده شدن طومار رفاه و رستگاري از بسيط زمين و بساط زمان مي گردد.
من شكوفايي غنچه استعدادهاي نهفته و خلاقيت هاي خفته را در برخورد با معماهاي پيچيده و سختي هاي نسنجيده ديدم.
من مردان بزرگ و زنان سترگ را كساني ديدم كه در رويارويي با سختي هاي روزگار و دشواري هاي پيكار همواره راهي مي جويند ،يا راهي مي سازند.
من در پويش راه زندگي و شاهراه ارزندگي كساني را كامياب و شاداب ديدم كه حباب نفس خود را شكستند،تا به آفتاب آرمان ها پيوستند.
من بسياري را ديدم كه شبانه روز راه مي پيمودند؛ اما به جايي نمي رسيدند. گويي در مسير روزگار ،سيري دوار داشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(370)
من روزی را آمدني ديدم که تکنولوژی و فناوري از تعامل انسانی پیشی گيرد. در چنین روزی ، جهان نسلی از احمق ها خواهد داشت.
(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
من عمري است كه هماره مي گويم و مي نويسم؛ اما سرانجام مي دانم آنچه را كه با خود به خاك خواهم برد،دنيايي از دردهاي نهفته و سينه اي از سخن هاي نگفته خواهد بود.

من ملتي را ديدم كه ترس هاي موهوم و هراس هاي مشئوم را آنقدر بزرگ انگاشت و سترگ پنداشت كه سرانجام بادكنك هراس ،باد و بروت ناس را با خود برد و به اوهام سپرد.
من ملت هايي را ديدم كه سياهكاري هاي روزگار را با خون سرخ خود زدودند و درهاي دنيايي سبز و زيبا را براي حاكمان خودكامه خود گشودند.
من مردي را ديدم با آرزوهايي بلند و هدف هايي شكوهمند. او بلندي را در بلنداي سنگ ها مي جست ،نه در نيرومندي فرهنگ ها ...
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
اگر تو آنجا بودي …
كوُنا لِلظّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلوُمِ عَوْناً
(از وصاياي امام علي عليه السلام)
آن گاه كه نخستين تازيانه ستم بر پوست لخت اولين ستمديده تاريخ، خطّي از خون كشيد، و نخستين شمشير خود كامگي و انحراف، فرياد سرخ رگ هاي استضعاف را بر سينة سياه آسمان پاشيد، اگر تو آنجا بودي ، براي دفع ستم و رفع الم چه مي كردي؟
آن گاه كه دست بيداد قابيل- اولين ستمگر تاريخ - فرا رفت و فرو آمد و نخستين قطرة سياه مرگ را در كام هابيل- نخستين ستمديدة تاريخ - چكانيد و نخستين قطره خون پاك برسينة سياه خاك فرو ريخت، اگر تو آنجا بودي ، در نهي از منكر و نفي ستمگر چه مي كردي؟
آن گاه كه در مصر خون بردگان بي گناه را گلماية بناي اهرام سياه مي كردند و موساييان حق باور در رويا رويي با تفرعن فرعون هاي ستمگر با پيام آور حق نگر ميثاق بستند و اركان نفاق را در هم شكستند، اگر تو در عرصه اين نبرد حق و با طل بودي، چه مي كردي؟
آن گاه كه نمرود، اين الهة جور و جهل و جمود براي نابودي ابراهيم، قهرمان آزادگي و اميد و تنديس تناور توحيد، مناره اي از خشم افراخت و دريايي از آتش افروخت، اگر تو در اين مصاف تبلور توحيد با تحجّر پليد بودي ، چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحاري كنعان برادران بي وفا، دام جفا گستردند، آتش كينه در تنور سينه آنان را بر آن داشت تا يوسف، آن ماه فضيلت را در چاه رذيلت خود افكنند، اگر تو در آنجا بودي، كه براي برادران يوسف جز اظهار تأسف گريز و گريزي نبود، چه مي كردي؟
آن گاه كه محمّد (ص)، آخرين پيام آور آسماني بت ها و بت واره هاي شرك و خود كامگي را درهم شكست و غُل ها و زنجيرهاي اسارت را از دست و پاي افكار انسان ها گسست، آن گاه كه در عرصه هاي بدر و اُحُد و خندق و در جبهه هاي رويارويي شرافت و اشرافيت، كفر و نفاق در برابر محمد (ص) پيامبر مهر و وفاق ، قامت بر مي افراشتند، اگر تو آنجا بودي ، در ياري اسلام و محو كفر و ظلم و ظلام چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحراي طف و بيابان كربلا، حسين (ع) سردار سپاه سپيده ، پرچم سرخ جهاد را بر بلنداي سبز فرياد برافراشت، آن گاه كه ياران، برادران و فرزندان و همه هستي خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد، آن گاه كه در گرما گرم نبرد ظهر عاشورا غمگينانه سر بر بازوي تنهايي نهاد و فريادِ «هل من ناصرٍ ينصُرُني» را بر تارك همه آزادانديشان بيدار در همه قرون و اعصار نواخت، اگر تو در اين صحنه مصاف نور و ظلمت، و سعادت و شقاوت حاضر بودي، براي اعلاي كلمه توحيد و امحاي باطل پليد چه مي كردي؟
آري اگر تو در همه عرصه هاي رويارويي حق و باطل، عدالت و تبعيض، شرافت و اشرافيت، و فضيلت و رذيلت حاضر بودي، دست در دست هابيل مظلوم، بر جفاي قابيل مي شوريدي، هماهنگ و همنوا با موساييان ستم ستيز، تفرعن فراعنه حق گريز را در هم مي كوبيدي، در ركاب ابراهيميان آگاه، نمروديان خود خواه زمين را در هر زمان به خاك مذلّت مي نشاندي، همگام با يوسف صدّيق سال هاي ستروَن جوانمردي و صداقت و قرن هاي قحطي مهر و محبّت را پر از شكوفه هاي مهرباني و كرامت مي كردي، همراه با محمّد (ص) پيام آور بزرگ رحمت و حريّت با قامتي به بلنداي قيامت با همه خود كامگان ستم پيشه و اشراف بي ريشه در مي آويختي و خون سياه عوام فريبان جبهة زور و زر و تزوير را مي ريختي، و در حماسة سبز عاشورا و نبرد سرخ كربلا در ركاب سردار سرافراز سپيده، كتيبة انقلاب را در كتاب آفتاب مي نگاشتي، ريشه زور و انديشة فسق و فجور را بر مي كندي و بناي كاخ عزّت و كرامت را پي مي افكندي. ….افسوس! دريغ كه من و تو در هيچ يك از آن صحنه ها نبوديم ، تا رسالت انساني و تاريخي خود را انجام دهيم. امّا …
چشم دل باز كن كه جان بيني
آنچه ناديدني است آن بيني
اگر چشم دل و گوش جان را بگشايي ندايي تحوّل آفرين در همه ادوار تاريخ طنين انداز است كه:
كُلُّ ارضٍ كربلا و كُلُّ يومٍ عاشورا
بنا بر اين همه آن جبهه ها همچنان گشوده است و نبرد بي امان پيوسته در جريان است. صحنه ها تنها من و تو را كم دارد …
سيد عليرضا شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(369)
من يك قطره نور را ديدم كه از زبان مناره اي تافت و دل دريايي از تاريكي راشكافت ؛بنابراين دانستم كه حتي يك نفر حق مدار و اميدوار مي تواند بر دريايي از باطل برآشوبد و هيمنه اش را درهم كوبد.
من هر روز نو را نوروزي تازه ديدم كه از مام زمان زاده مي شود ؛ اما در اين شهر شگفتي ها هر روز اين نوزاد نيز مرده به دنيا مي آيد!!
من مردم اين شهر را ديدم كه ديگر به راست و دروغ بودن سخن چوپان دروغگو اعتنايي نمي كنند؛ زيرا هر روز و هر لحظه خود گرگ ها را مي بينند كه بي محابا يورش مي برند و حتي آدميان را بي گزينش مي درند
من در اين ديار غريب و بر فراز اين كشتزار فريب كلاغ هاي بيگانه را ديدم كه مترسك هاي ديوانه را شناختند و روي كلاه حصيري شان آشيانه ساختند.
من آن قدر سخنران بي بدل را ديدم و سخنان بي عمل را شنيدم كه ديگر هيچ خردورز باورمندي نه عنايتي به ديدن دارد و نه رغبتي به شنيدن .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.