دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد457
من معرف هر كس را در هر جمع به گاه ورود لباس هاي مقبول ديدم و به وقت خروج ، سخن هاي معقول.
بنابراين چه بهتر سكوت كنيم كه آبروي لباسمان نريزد و به بي خردي نياميزد!
(با الهام از سخن تولستوي)
من درختاني را ديدم كه به روي يكديگر آغوش گشودند و غبار تنهايي را از دل زدودند. آنان پيمان بسته اند با هم بايستند و ايستاده بميرند.
من همه آفريده هاي آفرينش و بيژه هاي بينش را مقهور دست بشر و مجبور اراده توانگر ديدم.
(بيژه :خالص،بي غش،خاص،خاصه ،ويژه)
من از بين پويندگان راه حيات و جویندگان طریق نجات ،رهروي را نديدم كه بتواند به عقب بازگردد و راه را از نو بياغازد؛اما همه مي توانند از هم اكنون آغاز كنند.
من براي ارتزاق یک ساله كاري بهتر از كشت گندم ، و براي گذران ده ساله طرحي
برتر از كاشتن درخت و براي اداره صد ساله جامعه برنامه اي بالاتر از تربيت انسان نديدم.(با الهام از سخن امیرکبیر)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد456
من بسياري از آدم ها را چون سيگار ديدم؛يكديگر را مي كشند،لذت مي برند ،دود مي كنند،تمام مي كنند و آن گاه يكي ديگر را...
من زندگی را باغی ديدم که با عشق بهار مي شود و با اميد،مشكبار. اگر مشغول دل باشي،اسير دل مشغولي نمي شوي.
بیشتر "غصه های احتمالي"نتيجه"قصه های خیالی" است؛پس بدان اگر «فرهاد» باشی همه چیز« شیرین» است.
من در اين شهر كودكان را ديدم كه دنيا را به بازي مي گيرند،اما چون بزرگ مي شوند،بزرگان شهر آنان را به بازي هم نمي گيرند.بزرگان سرنوشت همه را نوشته اند و تار و پودشان را با اطاعت سرشته اند.
من انتخابگري مردم توسعه نايافته را چون بستن دكمه پيراهن ديدم؛اولي را كه اشتباهي ببندند،تا واپسين دكمه را با ناآگاهي مي بندند. بنابراين بايد چشم ها را گشود و نخستين گام را با آگاهي پيمود.

من هدف نهايی از سرودن بسیاری از اشعار و نشر افکار را کوششی ديدم آگاهانه تا سری بزرگ را بر روی تنه انسانهای کوچک قرار دهند؛ پس چندان جای تعجب نیست اگر نتیجه نمیبخشد! (با الهام از سخن آرتور شوپنهاور)
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد455
من انسان ها را چون درخت خشك در زمستان ديدم،اينان مي توانند هم چشم به راه بهاري دلپذير باشند و هم منتظر تبر هيزم شكني پير.
من رشد و رويش گل ها و رياحين را در ريزش باران تند ديدم، نه غرش بوران تندر. بنابراين دانستم رشد و رويش ذهن ها و استعدادها بر اثر استدلال هاي خردپذير است، نه فريادهاي تحقير و تكفير.
من يك قلب پاك و عقل دراك را از همه معابد،مساجد و كليساها مقدس تر ديدم.
من يك انگيزه دل گرمي را بهتر از هزار آميزه سرگرمي ديدم.
من زيان سبز درخت را آموزگاري پويا و معلمي گويا ديدم؛ پيش از اين كه شاخسارانش نور را ببينند،ريشه هايش تاريكي را تحمل كرده اند؛يعني براي رسيدن به نور آگاهي از دهليزهاي سياهي بايد گذشت.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد454
من خردمند را كسي ديدم كه از تجربه ها پند گيرد و از رويدادها گزند نپذيرد.
من گردنكشاني را ديدم كه بر گردن ها يوغ نهادند و از گردنه ها فروغ را ربودند. گردن ها را با شمشير زدن به كه اسير كردن.
من چون فرصت باهم بودن با دوستان دوست داشتني را محدود ديدم،كوشيدم نامحدود دوستشان بدارم و با همه وجود حرمتشان را پاس دارم.
من مردي را ديدم كه در اثر فريبندگي وساوس و براي ورود به كتاب ركوردهاي گينس به جاي پرورش از بن، به رويش ناخن پرداخت.بناراين دانستم وقتي كه در وجود انسان قابليتي براي اثربخشي بر جهان بشري نباشد،به سويي سر و به هر سرايي در مي زند تا سري در بين سرها درآورد.
من يعقوب را معلمي لايق و آموزگاري عاشق ديدم. او به من آموخت كه چشم اگر يوسفش را نبيند،كور باشد،به كه پرنور.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد452
من مديراني را ديدم كه همه دردها را با حرف درمان مي كردند. حرف درماني تنها نسخه اي بود كه دردهاي امروز را با داروهاي فردا درمان مي كرد.
من روزگاري را ديدم كه مردم حيات را در تحمل حقارت و زنده بودن را در تنگ اسارت مي ديدند.
من جنگلي سبز را در روياي كودكي ديدم كه ناباورانه انهدام جنگل را در دنياي واقعي مي نگريست و بر درك نارسايی بزرگسالان مي گريست.
من در مسابقه بين شير و آهو،بسياري از آهوها را برنده ديدم؛زيرا شير براي كسب نان مي دود و آهو براي حفظ جان.
من در منطقه سرب و سراب،منطق قاب و نقاب را داراي برنده ترين سلاح و داننده ترين صلاح ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد451
من مردمي را ديدم كه دست هاي بهره كشي از شيب استثمار و نشيب استحمار را از فراز قله ثروت به سوي فرود دره عسرت دراز کرده بودند .هر كس خون فرو تر از خود را مي مكيد و به فراتر از خود می بخشید!!
من انسان را در اسارت ماشين و انسانيت را در حقارت ماشينيسم ديدم. ماشين آمده بود تا در خدمت بشر باشد،نه شر؛اما چنان فربه شد كه سازنده خود را بلعيد و انديشه اش را خريد.
من مردمي را ديدم كه سیمای انسان را در قاب تحقیر و انسانيت را در نقاب تصویر می نگریستند. مانایی را در«من» و زیبایی را تنها در «تن» می دانستند.
من مديراني را ديدم كه مدعي بودند«شيفته خدمت اند،نه فريفته قدرت»؛ اما ياخته ياخته وجودشان وابسته به ميز قدرت و مهميز دولت بود.
من در اين شهر جعبه جادويي و نظام هياهويي را ديدم كه همه مخاطبان را مريد و شهروندان را عبيد مي خواست. ره آورد اينان براي دهن ها،دروغ بود و براي گردن ها،يوغ.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد447

من چه بسيار كساني را ديدم كه دورم مي گشتند،اما چون نيك نگريستم ديدم دارند دورم مي زنند!!
من اشتباهات افراد معمولي را چون مداد قابل زدودن ديدم،اما با خطاهاي مسئولان ارشد جامعه چه كنيم كه چون اثر خودكار است؛ نه امكان زدودن دارد و نه فرصت فرسودن.
من دل شب را با اين همه سياهي و تباهي پر از ستاره هاي سپيد و انگاره هاي اميد ديدم. آيا در دل انسان هاي بزهكار و افراد بدكار حتي نمي توان نائره اي از نور و شراره اي از شعور يافت؟!

من به گاه بارش باران و وزش توفان، همه پرندگان را در جستجوي پناهگاه ديدم،اما عقاب را ديدم كه با علو همت و غلو مناعت پرواز بر فراز ابرها را برگزيده است.بنابراين دانستم كه اراده هاي سترگ مي تواند قله هاي بزرگ را درهم شكند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد446

من بسياري از انسان ها را ديدم كه نه زندگي را بر اساس استدلال،كه استدلال ها را بر پايه زندگي خود تبيين مي كردند.
من انسان هايي را پويشگر راه رشد و كمال ديدم كه خود را نارس مي ديدند و آن گاه آنان را آفت زده يافتم كه گمان مي كردند رسيده و كامل شده اند.
(با الهام از سخن گابریل گارسیا مارکز)
من چه سخت ديدم تنهايي را در دشت جدايي؛آن جا كه همه سرخ اند،تو سپيد باشي و آن جا كه همه خاموش اند،تو خورشيد باشي!
من در اين شهر دروني شدن اخلاق را اگر در رفتارها نديدم ،در نمودارها ديدم. متاسفانه آن چه بايد در رفتارها تبلور يايد، در بنرها تكثر مي يابد.
من نگاه هايي را ديدم كه براي فرار از انديشيدن به حقيقت ، به گذار از ديدن واقعيت پناه مي برند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد444

من درد مجسم و مجسمه درد را آن گاه ديدم و احساس كردم كه سنگي را كه عمري بر سينه مي زدم،بر سرم كوبيدند و بر بنيان باورهايم برآشوبيدند.
من نسلي را ديدم كه سر بر ديوار مي كوبند؛اما بر ديوارسازان برنمي آشوبند.
من هرگاه آرزويي را در دلم احساس كردم،فهميدم خدا توان رسيدن به آن را در من ديده است.
من در هر شمع ،توان و استعداد روشن كردن هزاران شمع را ديدم، بدون اين كه از روشني اش بكاهد. تكثير نور و افشاندن بذر شعور ، تاريكي هاي جور و جهل را مي زدايد و بر رفاه و رستگاري بشر مي افزايد .
من چون مرگ را ناگزير و زندگي را پايان پذير ديدم ،وقت خود را برای نمردن تلف نكردم ؛ بلکه کوشیدم با خوب مردن ، مرگ را تلف کنم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد443

من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه در بيست سالگي مردند،اما در هفتادسالگي به خاكشان سپردند. انسان در همان لحظه اي مي ميرد كه احساس كند ديگر كاري از او ساخته نيست!!
(با الهام از سخنان صادق هدايت و ژان پل سارتر)
من سخت ترين شكنجه را آن گاه احساس كردم كه ديدم نمي توانم كسي را دوست بدارم و دل را به او بسپارم.
(با الهام از سخن فئودور داستايوسكي)
من اوج جوشش اراده و كوشش انسان آزاده را ديدم كه غرور كوهسار را درهم مي شكست و با پاي سر،به خيل پايداران مي پيوست.
من «برداشت همگاني مردم از يك واقعيت اجتماعي» را مهم تر از خود آن« واقعيت »ديدم. بايد رسانه هاي آزاد و تريبون هاي ارشاد ،واقعيت ها را بي پرده و عريان و با شيوه اقناعي براي مردم تبيين كنند.
من دهكده اي را در چين ديدم با مردمي كوتوله ،اما نقص اصلي انسان را نه در كوتولگي قد و قامت،كه در كوتاهي انديشه و كرامت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد442

من مدیرانی را دیدم که تنها چیزی را که بدون فرق توزیع می کردند،فقر بود.
من در همه عرصه های اجتماع چه بسیار کسانی را دیدم بیگانه با خویش و گرگ در لباس میش.
من چه بسيار نيم كاسه ها در زير كاسه ها ديدم و نيز مرواريدها در زير ماسه ها؛ اما چه كنم كه نتوانستم اين حقايق را به چشم هاي خواب آلود و گوش هاي مسدود بباورانم.
من گل عشق را بر شاخسار دل آن گاه شكوفا ديدم كه جان با همه جودش و دل با همه وجودش بر ساقه اصالت برويد و به سوي نور فضيلت ره بپويد.
من انسان هاي بزرگ و شخصيت هاي سترگ را كساني ديدم كه چونان عقاب بر فراز قله هاي بلند تنهايي و چكادهاي شكوهمند اهورايي آشيان مي سازند و عظمت خود را بنيان مي نهند.
چه خوش سرود سراينده دردآشنا و سخنسراي شيدا شفيعي كدكني:
گه دهري و گه ملحد و كافر باشد گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
بايد بچشد عذاب تنهايي را هر كس كه ز عصر خود فراتر باشد
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد441
من خودکامه ای دل پریش و کوتوله ای کوته اندیش را دیدم که تراویده های قلم را نمی دید و روشنگری هایش را برنمی تابید. قلب قلم هماره می تپید و نور و نار از آن می تراوید....و این داستان بی پایان همه اندیشمندان ستم ستیز است با خودکامگان نور گریز!!
من پرندگانی را دیدم که پل می زدند از رنگ ها با نوری از نیرنگ ها.پل هایی که در آفتاب حقیقت رنگ می باختند و نیرنگ هایی که در راه واقعیت ها سنگ می انداختند؛ ...و چه زیباست آن گاه که با طلوع آفتاب حقیقت ،نیرنگ ،رنگ می بازد و آفتاب رب بر سراب شب می تازد!
من دیاری را دیدم که دلار تنها دلیل دلالت داوری ها بود.داد هم اسیر بیداد بود و واژه داد تنها در قاموس بیداد تبلور می یافت.
من تصویر مرگ را در قاب نگاه هایی دیدم که اگر جرعه ای از وجدان و قطره ای از ایمان چشیده بودند،از نگاه هایشان دریایی از حیات می جوشید.
من خشک اندیشانی را دیدم عاحز از فهم و اسیر وهم ؛ توهماتی در عالم خیال می بافتند و همان تصورات را حقیقت می یافتند. ...و شگفت این که هر روشنفکر روشنگری را دشمن داشتند او را بیگانه می انگاشتند .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد438

من صدرنشينان والامقام و عالي رتبگان عظام را صرفا مهم و ارزشمند نديدم؛ زيرا مهم نيست كه پرنده بر سينه سپهر چقدر اوج مي گيرد،بل كه مهم اين است كه پرنده در اوج ، لاشخوري دغلباز است يا عقابي تيزپرواز؟
من «نفهمي» را تنها «درد »ي ديدم كه به جاي بيمار،ديگران را مي كشد!
من اصل«تغيير» را تحول آفرين و حيات بخش ديدم؛اما چه بسيار تغييرات نابخردانه كه نه تنها «تنوع » نيافريد،كه به «تهوع » انجاميد.
من ياراني را ديدم كه ياراي ياوري داشتند،اما چون خرد را وانهادند،از ياري افتادند.
من توپ گرد فوتبال را ديدم كه به جاي «گل» ، « پل » مي زد؛گلي از افول و پلي از پول!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد437

من خودكامگان را آن قدر حقير و كوچك ديدم كه در عرصه فرمانروايي خود ديدن هيچ بزرگي را نمي يارند و وجود هيچ بزرگواري را برنمي تابند.زيرا در بوستاني كه سروها سر بر مي افرازند،خرزهره ها شرمساري مي برند.
من نسلي بي ريشه و فرزنداني بي انديشه را ديدم كه در جامعه نه وزني دارند و نه وزنه اي هستند.گاه چون خسي اسير موج اند و گاه چون غباري بر اوج. نه بر موج اختياري دارند و نه بر اوج، افتخاري. حلقه اي جداشده از زنجير اند و مانده در دام تقدير. نه پيوندي با اسلاف دارند و نه بندي به اخلاف.
من شهرياري خودكامه و فرمانروايي بي برنامه را ديدم كه بر اين پندار بود كه در راه عوام فريبي دروغ را هر چه مي خواهي «بزرگ» بگو ، ولي تا مي تواني آن را «تكرار » كن؛ زيرا در يك جامعه پوپوليستي ،ميزان باورپذيري يك گزاره به تكرار آست،نه به راستي گفتار!!
من مغز انسان را فراتر از يك دينام هزار ولتي ديدم كه متاسفانه بيشتر ما انسان ها فروتر از يك چراغ موشي از آن بهره مي گيريم. (با الهام از سخن ويليام جيمز)

من تملق و چاپلوسي را چون تيغي بران و شمشيري عريان ديدم كه اراجيفي را مي بافد و شخصيت ممدوح را مي شكافد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد436

من بادبادك را ديدم با اداي شادي و ادعاي آزادي ؛ اما او را نيز نه شاد ديدم و نه آزاد؛ زيرا رشته اي باريك او را به اين دنياي تاريك وابسته مي كرد.
من در قطار اين شهر چه بسيار ديدم مسافران فرصت طلب و مسئولان صاحب منصب كه بي بليت سوار شده اند و بي كرديت ماندگار گشته اند.
من « دل » و « ديده » را ديدم كه بي « من » به هر سوي « سر » مي كشيدند و به هر كوي « پر » مي گشودند؛ من در اين عرصه خود را نه «شخصيتي آزاد » ، كه « بنده اي در بند باد » يافتم؛ بنابراين كوشيدم تا «ديده» را به بند كشم و « دل » را به دلبند بسپارم.
من از شهر شادي ها تنها دري بسته و دلي شكسته ديدم و آن قدر بدان ها خيره نگريستم و عمري با غفلت زيستم كه ده ها در باز و دل دلنواز را نديدم.
من سرنوشت آدمي را نه تنها از آب و گل كه از جان و دل ديدم. او را جان داده اند تا به جانان سپارد و دل داده اند تا به دلدار واگذارد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد435

من مغز انسان هاي فكور و افراد ذي شعور را همواره چون چشمه اي جوشان و رودي خروشان ديدم.
من مرفهانی بی درد و مرشدانی نامرد را دیدم که گنج را برای جان خود و رنج را برای پیروان خود می خواستند.
من فقيرترين فرد را نه افراد بي پول،كه انسان هاي ملول ديدم كه نه رويايي براي روايت دارند و نه هدفي براي هدايت.
من انساني را آزاد ديدم كه نه از قدرتمدار دون كه تنها از قانون اطاعت كند.
من چهره هايي را به دل سپردم كه دل زلالشان در چهره هاشان موج مي زد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد434

من موريانه هاي پنهان را ديدم كه كشتزارهاي بوستان اين شهر را مي خوردند،اما مردم براي گنجشك ها مترسك مي ساختند.
من چه اندك ديدم كساني را كه در زندگيم نقش داشتند و چه بسيار ديدم آناني را كه نقش بازي كردند!!
من بهترين معيار براي شناخت وفاداري انسان ها را «زمان » ديدم، نه «زبان »!
من آدم ها را دو گونه ديدم : يا غرورشان را زير پاي مي نهند و با آدم ها زندگي مي كنند و يا آدم ها را زير پاي مي گذارند و با غرورشان مي زيند!
من همسفري وفادارتر و همسايه اي ماندگارتر از سايه خود نديدم....اما همين سايه همسايه نيز در تاريكي ها تنهايم مي گذارد!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد433

من بسياري از انسان ها را ديدم كه از ارتفاع مي ترسيدند ، نه از پستي؛چنين است كه « پست » ها بسيارند و فرومايگان در راس كار!
من علت وجودي همه انسان ها را براي دوست داشتن و اشيا را براي استفاده شدن ديدم؛اما افسوس كه در اين شهر اشيا را دوست دارند،ولي از انسان ها استفاده مي كنند،آن هم سوء استفاده!!
من خودبيني را نه ديدن خود، كه نديدن ديگران ديدم.
من گاهي لب هاي خندان را دردمندتر از چشم هاي گريان ديدم.
من همه ویژگی های انسان هاي بزرگ را بزرگ ديدم،حتي اشتباهات كوچكشان را!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد432

من شهريار خودكامه اي را ديدم كه در حكمراني ستمگرانه خود چنان عرصه را بر شهروندان تنگ مي كرد كه مردم امنيت و امان را در زندان اسارت مي يافتند و آزادي را همراه با خطر هلاكت.
من سيمرغ را آن گاه به معناي واقعي «سيمرغ» ديدم كه حتي يك مرغ از آن نكاهند و او را ناقص نخواهند؛ بنابراين بايد همه سلايق و عقايد انسان ها را پذيرفت و هيچ باوري را نبايد حذف و طرد كرد.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست
من پرنده ای را ديدم که به دانه های روی دام خیره مي نگريست و به این مي انديشيد که چگونه بمیرد ؟ گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر؟!
من دوستاني را ديدم كه آنان را با دنيا عوض نمي كنم؛زيرا دنيا نيز نمي تواند آنان را عوض كند.
(با الهام از سخن وین دایر)
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد431

من گرانبارترين گوهري كه گردن زن را مي آرايد،دستان گرم فرزند ديدم،نه زينت گردن بند.
من بسياري از انسان ها را ديدم كه قيمت هر چيز را مي دانستند،نه قدر آن ها را.
من يورش احساسات را چون شورش امواج دريا ديدم كه اگر از آن به عنوان یک فرصت سود نجوییم به منزله یک تهدید می تواند ویرانگر باشد.
من ديدم كه يك گل محبت يك لشكر قساوت را درهم شكست و رشته بنيانش را از هم گسست.
من كسي را ديدم كه خورشيد را خورد و همه نورها را با خود برد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد429

من ملتي را ديدم كه با دنيايي از اميد، نهالي از نويد را نشاندند و با خون جگر و چشم تر آن را پروريدند. آنان گل هايش را عطرآگين و ميوه هايش را شيرين مي پنداشتند؛اما چون به برگ و بار نشست،جز خارهاي گزنده و ميوه هاي كشنده از آن نچيدند.
من وقتی ديدم به جای تابلوی ” از سرعت خود بکاهید “ از سرعت گیر استفاده شده ،فهمیدم که به شعور شهروندان امیدی و اطميناني نیست.
من درياي دنيا را پر از تمساح هاي خونخوار و طعمه های آماده شکار دیدم.بنابراین دانستم تنها راه بقا،طعمه نبودن و لقمه نشدن است. تا طعمه باشی، می گیرندت و تا لقمه باشی ،می خورندت...
من هيچ يك از فرهنگ ها و تمدن هاي زنده دنيا را مستقل،خالص و ناب نديدم. همه فرهنگ هاي بشري چون ظروف مرتبطه در يك ديگر اثرگذارند.فرهنگ ها و تمدن ها برايند عقول بشري در درازناي زمان و پهناي زمين هستند. هيچ فرهنگ و تمدني به سرزمين خاصي تعلق ندارد.
من مردمی را ديدم که چون فکرشان آزاد نبود، هیچ گاه و در هيچ انقلابي آزاد نشدند، بلکه به اندازه وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه کردند…!(با الهام از سايت موفقيت براي شما)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد428

من پرندگاني را ديدم رهاشده از قفس ،اما افتاده از نفس؛زيرا استمرار اسارت،پرواز را از يادها برده و به بيدادها سپرده. قرن ها تداوم تعجيز و تاخت و تاز،آرزوي پرواز را در دل ها ميرانده و بذر خماري و خمودگي را افشانده است.
من داشتن يك «پاي» را براي يك نفر بسيار شگفت انگيز ديدم؛اما شگفت انگيزتر از آن داشتن يك «سر » را براي يك « ملت » ديدم ؛ « سر»ي كه بار سنگين انديشيدن را از دوش ملت برمي دارد،به جاي همه می انديشد و به جاي همه تصميم مي گيرد!
من ملتي را ديدم كه هيچ گاه زماني مناسب نمي يافت تا دهان باز كند.اين ملت نه تنها با دهان،كه با چنگ و دندان همه هستيش را بايد دريابد تا سختي زنده ماندن را برتابد.
من چه پست و فرومايه ديدم انساني را كه با سر انسان ها بازي كند و از او فرومايه تر كسي كه فكر و باور انسان ها را به بازي مي گيرد!
من نخبگان ملتي را ديدم كه بارها گياهان هرز را از كشتزارهاي مرز خود زدودند؛اما چون زمينه هاي بازتوليد آن ها را از بين نبردند،دوباره و چند باره علف ها روييدند و صحن و سراي جامعه را درنورديدند.
استبداد را ريشه هايي است و هر ريشه فرويشگر انديشه هايي است.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد427

من خودكامگان نورستيز و شهریاران قلم گريز را ديدم كه به قلم چنان مي نگريستند كه به ابزاري مرگ آور و سلاحي ویرانگر.
من چه بسیار اهالی قلم را دیدم که در راه روشنگری قلم زدند .اینان بر سر باور جان باختند و بدین سان بهای روشنگری را پرداختند.
من چه بسیار بینا را بدون بینش و راهبر را بدون روش دیدم.
من نبرد مشت هاي خشمگين با تانك هاي پولادين را ديدم.سرانجام اين مشت هاي حق باور بود كه بر تانك هاي تندر پيروز شد.
من مبارزه با بيداد و پيكار با استبداد را برترين كار و بهترين پيكار ديدم؛ زيرا با نفي بيداد و مرگ استبداد ،باورمندان انديشه استبداد نيز در عرصه آزادي بيان بهتر مي توانند حرف خود را بزنند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد426

من شهري را ديدم گم شده در ابرهاي اسارت و خفته در قبرهاي قساوت؛نه نوايي كه از نايي برخيزد و نه اهورايي كه با اهريمن ستيزد. در باغ ها و بوستان ها تنها زاغ و زغن مي خواند و اهريمن فرمان مي راند.نفس ها محبوس اند و قفس ها پر از ققنوس.
من نماد مدرنيزم را در دست هاي موناليزاي مدرنيست ديدم؛ نمادي كه نه لبخند ژوكوند،كه تلخند تند بر لب هاي او مي نشاند. تلخند او بيانگر اين بود كه مدرنيته نه تنها ابزار آذرنگ* كه يك فرهنگ هم هست.
من فانوس دريايي را نماد روشنگري و نمود هنروري ديدم ؛در شب هاي تار و روزهاي پيكار راست قامت و باشهامت بر پاي ايستاده، نه در برابر توفان ها مي لغزد و نه در مقابل امواج مي لرزد. او همچنان بي دريغ نور مي افروزد و به همه شعور مي آموزد.
من براي كتاب عشق نه آغاز ديدم و نه پايان .اين كتاب نه خواندني است و نه نوشتني ؛ نه گفتني است و نه شنيدني .اين كتاب را با خون دل بايد نوشت و شيرازه اش را با تار و پود جان شايد سرشت.
من دغدغه هاي دو نسل و وسوسه هاي دو عصر را ديدم. يكي در انديشه انباشتن شكم و نداشتن درم بود و ديگري در فكر باروري مغز و داوري نغز . هر دو در آتش حسرت مي گداختند و با عطش عسرت مي ساختند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
آذرنگ :آتش رنگ،آذرگون،روشن،آتش
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد425

من گاهی لب های خندان را دردمندتر از چشم های گریان دیدم.
من مار بوروكراسي را ديدم كه خوك امور اداري اين شهر را بلعيد و به دايناسور مناسبات اجتماعي تبديل شد .اين دايناسور شكمو با همه امور مردم تماس داشت؛اما ذره اي احساس نداشت .
من انسان هايي را كه تنها به خور و خواب مي انديشند و از هر سراب مي پريشند،چونان حيواناتي ديدم كه خويش را نشناخته اند و هويت خود را باخته اند.
من گفتمان « دل ديدني هاي شهر سرب و سراب» را سخنگوي قشري از جامعه اين شهر ديدم كه نه زباني براي گفتن درد دارند و نه تواني براي نهفتن روي زرد!
اين گفتمان ،زبان آن كودكان خياباني است كه بدون ريشه روييده اند و بدون پيشه درهم تنيده اند.
اين گفتمان بيان آن فرودستاني است كه در ميان زباله هاي شهر،نواله هاي قهر مي جويند.(نواله:لقمه)
اين گفتمان،صداي دردمنداني است كه نيش خنجر زور بر ريش حنجر شعور دارند؛ آنان كه فريادگر بي حنجرند و كشتگان بي خنجر.
من كودكاني را ديدم كه آرزوهايي داشتند به حجم حباب و زلالي آب؛كودكاني شاد با تخيلاتي بي بنياد،همه دنيايشان سپيد بود و انباشته از نور اميد.آنان هر چه به سوي آينده مي رفتند،دنيا را تاريك تر و مرگ را نزديك تر مي ديدند؛بنابراين چه خوش است ماندن در كوچه باغ هاي خلوت كودكي با دنيايي كوچك به اندازه بادبادك و قلبي بزرگ و روحی سترگ!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد424

من هواپیماهای نشسته بر روی زمین را دیدم که هیچ خطری آن ها تهدید نمی کند؛ اما برای این منظور ساخته نشده اند. گاهی اوقات برای رسیدن به هدف باید خطر کرد.
من بسیاری از مردم را دیدم که می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما من این منطق را بهتر دیدم که : ” خوبی ها را در آدم ها پیدا کنیم و بدی آن ها را نادیده بگیریم. ”زیرا هیچ کس کامل نیست.
من قلب انسان های بزرگ را را چنان ازعاطفه لبریز دیدم که اگر روزی می افتاد و می شکست، عطر گل یاس در همه جا می پراکند و مشام جان ها را می آگند.
من برای شناخت و اثبات وفاداری و راست گفتاری انسان ها بهترین دلیل را « زمان» دیدم،نه « زبان».
من تواناترین انسان و داناترین مسلمان را کسی دیدم که پس از اشتباه و لغزش، خود را پیراست و از دیگران پوزش خواست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد423

من بالاترین مدارج کمال و برترین میزان خصال را در بی نیازی از تعریف و تمجید دیگران دیدم.
من بسیاری از افراد را دیدم که ترجیح می دهند بدبخت باشند، و مردم آن ها را خوشبخت بدانند تا این که خوشبخت باشند و مردم آن ها را بدبخت بدانند.
من چشم همیشه حقیقت بین را بهتر و مطمئن تر دیدم از گوشی که گاهی دروغ هم می شنود!
من هرگز از دست دادن چیزی را در زندگی اندوهبار و دل آزار ندیدم ؛ زیرا وقتی برگی زرد از درخت می افتد ، برگی سبز و تازه آماده جایگزین شدن است.
من در زندگی چیزی سپیدتر از سینه و پاک تر از آیینه ندیدم ؛ اما آیینه نیز با همه یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد422

من رنجی نهان و دردی پنهان را در زیر پوست ورم کرده جامعه دیدم؛درد و رنجی که هر از چند گاه که برای بروز بهانه ای می یابد ، با تازیانه ای می خوابد . این درد و رنج ،راهی برای درمان می جوید،ولی راه حرمان می پوید!!
من صبر را کنش در بهترین فرصت دیدم،نه واکنش در نخستین مهلت.
من بیشتر مردم این شهر را دیدم که چشم به راه آمدن فرصت هستند ،نه در اندیشه ساختن آن.فرصت های تاریخی،آفریدنی هستند ،نه آمدنی!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما بسیاری از آنان پس از یافتن خوشبختی خود را گم کردند.
من افتادن برگ و میوه را دیدم. اولی به هنگام زوال می افتد و دومی به هنگام کمال؛بنابراین چون همه ما نیز گزیری جز افتادن نداریم، باید افتادن نشانه کمال ما باشد، نه پایانه زوال ما.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد421

من سایه ام را همراهی وفادار و همسفری ماندگار دیدم؛اما آن گاه که همین همراه و همسفر نیز در تاریکی تنهایم گذاشت،دانستم که یاری همراه تر از آفریدگار و یاوری همسفرتر از پروردگار ندارم.
من انسان متعصب را چون میوه ای نارس و کال با دنیایی پر از خواب و خیال دیدم که محکم به شاخه درختش چسبیده است.
من نشانه اضطراب را نتیجه زیستن در آینده و افسردگی را گریستن بر گذشته و آرامش را نماد زندگی در حال دیدم.
من دل خود را داغ تر از نار و سرخ تر از انار دیدم؛ اما دانستم که باید آن را از هر کینه و دشمنی دیرینه سپید نگاه دارم.
من انسان ها را دو گروه دیدم : گروهی غرورشان را زیر پای خود می گذارند و با انسان ها زندگی می کنند و گروهی انسان ها را زیر پای خود می نهند و با غرورشان می زیند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد420

من تعامل بین انسان ها را در غیاب فرهنگ «گفت و گو» و حاکمیت خوی خشونت و «های و هو» چون درهم فرورفتن شاخ های گوزن های وحشی دیدم.در چنین وضعی ماهی مقصود در دریای گل آلود می میرد!
من در عرصه مدیریت جوامع انسانی نیروهای ناهماهنگ را نه کمال آفرین که عامل ننگ و نفرین دیدم. پاروزنان همسو،قایق را به هدف می رسانند و تلاشگران ناهمسو آن را تلف می کنند.
من شمع های خاموش و خلق های بی خروش را از هجوم بادهای بنیان برانداز و توفان های پرتاخت و تاز در امان دیدم؛بنابراین دانستم که اگر در هجمه توفان ها هنوز ایستاده ام،شاید شمعم نوری می افروزد و زبانم،شعوری را برمی انگیزد.
من همه آب های دریاها و اقیانوس ها را از غرق کردن یک کشتی ناتوان دیدم؛ مگر این که در داخل کشتی نفوذ کنند . بنابراین، تمامِ نکاتِ منفی دنیا روی شما تأثیر نخواهد داشت؛ مگر این که شما اجازه بدهید.
من خودکامگان را دیدم که همه گل ها را چیدند و جوانه ها درویدند تا خزان یاءس بر بوستان یاس تحمیل کنند،اما باز هم بهار به گاه خود فرارسید و سبزه ها و شکوفه ها همه جا دمید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
نوروزتان پیروز هر روزتان نوروز
زمزمه گرم خیز و نرم ریز چشمه ساران ،
گلرقص گوهرین و آبگینه گون آبشاران ،
آذرخش آذرافروز و آتشین آسمان ،
رگبار روح بخش باران بهاران ،
بازی پرغوغای برگ و باد در آغوش شاخساران شمشاد ،
نگاه پاک و زلال ستارگان زیبا در آسمان فریبا ،
ریزش سیمگون مهتاب بر سیمای سپید آب ،
نغمه خوانی شورانگیز هزاردستان در صحن گلستان ،
سرود سرورآمیز حقایق از پنجره سرخ شقایق ،
تلالو رخشان ژاله بر گلبرگ لاله ،
پیام پرواز پروانه از رویش سبز جوانه ،
لغزش بلورهای مذاب بر روی سنگریزه های جویباران پرآب ،
سجده سبز نسیم سحر بر سجاده سپید سوسن های معطر ،
وزش نسیم سحرانگیز اسحارهمراه با شمیم عطرآمیز کوهسار ،
همه و همه خبر از فرارسیدن بهاری ارزنده و نوروزی فرخنده می دهند ، اما دل می گوید :
بود آن روز بر ما عید مطلق که در جنبش درآید پرچم حق
و پیام عطراگین و بهارآفرین مولا علی(ع) مشام جان را می نوازد :
« کل یوم لایعصی الله فهو یوم عید »
هر روزی که در آن روز خدا نافرمانی نشود ، همان روز عید است .
(نهج البلاغه، حکمت ۴۲۰)
عزیز فهیم و فرزانه !
فرارسیدن بهار بهروزی و وزش نسیم نوروزی در سایه سار اطاعت از قادر مطلق و اهتزاز پرچم حق را بر شما و خانواده محترم تبریک و تهنیت می گویم . امیدوارم غنچه لب هایتان شکوفا ، بهارتان زیبا ، شادی دل هایتان پیوسته و نوروزتان خجسته باد !
سید علی رضا شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد419

من انسان را موجودی «شونده»دیدم،نه «بونده»؛زیرا جنبش خاک و گردش افلاک نه سر ایستایی دارد و نه سیر قهقرایی.اصل «صیرورت »،قانون حرکت جهان هستی است.انسان همواره باید از «وضع موجود » به سوی « وضع مطلوب» حرکت کند.رضا دادن انسان به هر پایه ای از وضع مطلوب،آغاز ایستایی است؛ زیرا هر وضع مطلوبی در لحظه همان وضع موجود است؛بنابراین ایستایی در هیچ موقعیتی برای انسان نه عقلانی است و نه منطقی.
من توبه را خروج از وضع موجود و هجرت به سوی وضع مطلوب دیدم؛خروج از مسجدالحرام «من» به سوی مسجدالاقصای«فطرت».لازمه رهایی ،خودانگیختگی است و انگیزه خودانگیختگی نه «رهبت» که « رغبت»است.
من انسان امروز را دیدم که قیودات محیط و مقدرات محاط چنان سیمای شخصیت او را درهم شکسته بود که هویت او حتی برای خودش نیز در هاله ای از ابهام و هوله ای از اوهام فرو رفته بود.
من در آغازین سال های هزاره سوم افکاری را دیدم که به جای پرواز با بال های دیجیتال،نشسته بر لاک پشت خیال؛در بیابان برهوت به سوی تخته تابوت می راندند!!
من گل های آفتاب گردان را دیدم پشت بر آفتاب و روی به سوی سراب. ...و در اینجا بود که نمادی از سقوط ملت ها و فروپاشی دولت ها برایم تداعی شد!!
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد418

من زبان را عضوی بدون استخوان و اندامی برای بیان دیدم،اما زبانی بدین نرمی و گرمی چه آسان می تواند دل ها را بشکند و محفل ها را بپراکند....بنابراین مهارش کنیم و در اختیارش آریم.
من چون توانم را نگریستم،بر ناتوانیم گریستم؛بنابراین چون دیدم نمی توانم کاری کنم که ارزش نوشتن داشته باشد،کوشیدم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد.
من برای انتقال و پرورش اندیشه راهی بهتر از رویش از ریشه ندیدم.ابزار انتقال اندیشه و فرهنگ باید مغز را به تلاش وادارد،اما آن را متلاشی نکند.
من وقتی خرگوشی را دیدم در میان یک دنیا هویج و یک عالم بسیج، دریافتم که باید آرزویی فراتر از زمین و آرمانی فرازتر از زمان داشت؛ آرمان و آرزویی که مرا از خاک برهاند و به افلاک برساند.
من بزرگ ترین تراژدی را برای بشر این دیدم که قدر داشته ها را پاس ندارد و بخواهد نداشته ها را به دست آورد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد416

من فروپاشی اندیشه ها را در متلاشی شدن ریشه ها دیدم.آن گاه که ریشه های هویت خشکید،اندیشه های شخصیت می پژمرد.
من کسانی را دیدم پای در های و هوی هوا و دل در گروی هوی،بی خیال نرد نیرو می باختند و بر آمال، سمند آرزو می تاختند. من در این تصویر سیمای ملت هایی را دیدم که در عصر بحران بینش ها و ریزش ارزش ها در حال سقوط و زوال بودند ؛ اما در اندیشه ارضای امیال و آمال !!
من مردی را دیدم که نه قامت چوبین یک نهال که نماد استقامت یک ملت زلال را با دندان سلطه گری می خورد.
من راز شیدایی انسان ها را در نیاز به تنهایی دیدم. زیرا در این شهر هر که پاک تر اندوهناک تر و هر که آلوده تر،ستوده تر!!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما چه بسیار انسان هایی را دیدم که پس از یافتن این گمشده خود را گم کردند!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد415

من عبادات را بال و پر پرواز و عرصه راز و نیاز دیدم. آن گاه که عبادت رنگ عادت می گیرد،بصیرت نیز در بصر خلاصه می شود و فضیلت در نظر.نمادهای وحدت در قالب نهادهای وحشت تجلی می یابد و فرق ها در کسوت فرقه ها.
من کوهی را دیدم که درد زاییدن گرفت،اما موش زایید!!... و شگفت انگیزتر این که آن موش ،کوه ها را می بلعید و فریاد می زد:هل من مزید؟!
من پرنده ای را دیدم که نوک او را چیدند و پر و بالش را بریدند؛اما نه توانستند شوق پرواز را از او بگیرند و نه عشق آواز را.
من انسان ها را چون قطار دو گونه دیدم:بسیاری از آنان چون واگن های قطارند که باید به کار کشانده شوند،تنها معدودی مانند لکوموتیو هستند که می توانند با اراده و اختیار خود کار کنند و دیگران را نیز به دنبال خود بکشند.
من افسانه های باستانی و اسطوره های انسانی را رویاهای یک ملت دیدم که آن ها را در بیداری می نگرند و با هشیاری می نگارند؛آرزوها و آرمان های خفته خود را در آن ها می جویند و راه وصولشان را می پویند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد414

من در عرصه زندگی قوام بخش ترین عامل تعامل را رعایت اصل تعادل دیدم.تعادل یعنی نگاه داشتن پرنده ای در دست است که اگر آن را سخت بفشارید،می میرد و اگر سست بدارید،می پرد. پس باید با تعادل نگاهش داشت و در رفاهش گذاشت.
من خروش خیزابه های احساس و امواج مواج حواس را دیدم؛خروش امواج احساسات را نه تهدید رفعت،که اغتنام فرصت ارزیابی کردم.بنابراین شکست این خروش ،دشوار،اما راه بهره جستن از آن هموار است.
من انتخابات را در شهر سرب و سراب بسان مسابقه دوی دیدم که مفهوم عدالت و برابری را در آن شهر تبلور می بخشید و سرنوشت تلخ آن جامعه را به تصویر می کشید. دونده ای را بر پر و بال می نشانند و بر دوش دیگر بار می نهند!!
من جلال و جبروت دنیوی و شکوه و شگفتی مادی را همچون دایرهای بر سطح آب دیدم که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود.
من جامعه ای پر از دلقک را برتر و بهتر دیدم از جمعیتی انباشته از آدمک! زیرا آنان نقش خود را ایفا می کنند و اینان ذات خود را می نمایانند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد413

من چه بسیار مبارزانی را دیدم که در جوانی علیه استبداد، و ستم و بیداد جنگیدند، اما چون بر سریر قدرت و اورنگ صدارت تکیه زدند،چنان بر طبل ستم کوبیدند که ستمدیگان بر آنان برآشوبیدند.اینان چشمه های چشم ها را ندیدند ،ناگزیر خوشه های خشم ها را درویدند.
من چه بسیار شهریارانی را دیدم که تنها سخنانی را می شنوند که از دهانه تفنگ به درآید،نه از دهان فرهنگ....و این چنین بسیاری از صفحات تاریخ را سرخ رقم می زنند!
من تا آن گاه که بهاری ترین جلوه های فضیلت را نشسته بر اریکه ارگ عزت دیدم،با گل ها زیستم و با شبنم ها گریستم؛اما آن گاه که اهریمن فرومایگی و چاپلوسی با سازوکاری اختاپوسی بر همه ارکان شهر چیرگی یافت،ناگزیر همه پیوندهای وابستگی را گسیختم و همراه با برگ های خزان زده بر خاک فروریختم.
من حج را آهنگ و طواف را یک فرهنگ دیدم؛طواف مدام بر گرداگرد نمادی تمام،کعبه را تهی از طبیعت و پر از حیرت دیدم،کعبه نماد است،نه نهاد.نمادی برای عشق و پرستش،نه نهادی برای آز و آلایش.
من دردآورترین اشک را نه جاری از چشم که ناشی از خشم دیدم؛خشمی خروشیده از سینه و جوشیده از دردی دیرینه.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد412

من حتی گرگ خونخوار را در برابر انسان فریبکار ،متهم مظلوم و درنده معصوم دیدم؛گرگی که نه صداقت دیده و نه یوسف دریده،اما بار سنگین اتهام ، و نفرین و زشتی نام را مظلومانه به دوش می کشد و خاموش راه می سپرد.
من تندیسگران دانشور و اندیشمندان هنرور را چنان توانمند دیدم که وقتی آنان با دست های ظریف و اندیشه های لطیف خود می توانند آهن خام را چنین رام کنند تا بار اندیشه و پیامش را حمل کند،قطعا می توانند دنیا را تکان دهند!
من در محفل متحجران مغرور و مجلس متعصبان کور،زبان لال را بهتر از بیان استدلال دیدم؛زیرا اینان هر سخن فراتر از شعور خود را انکار می کنند و تنها زبان زور دارند.
من نفهمی را تنها درد کشنده ای دیدم که نصیب بی دردان می شود، ولی دردمندان را می کشد.نفهمی دردی است که فهمیدگان را می کشد، نه ابلهان را.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد411

من مرگ را نه «فوت»،که «وفات» دیدم و زندگی را نه مهلتی برای خور و خواب،که فرصتی برای انتخاب دیدم؛ انتخابی سرنوشت ساز بین وصال جاودان یا زوال آژمان.
من در بسیاری از موارد نه گنج،که رنج را بهترین یار و برترین یاور دیدم؛البته به شرطی که بتوانیم از آن با زیرکی بهره جوییم و راه رشد را بپوییم.
من عبادت را بالاترین بال عروج و برترین مشق معراج دیدم؛اما اگر عبادت هم عادت شود،نه پر و بال که خود وبال می شود.
من در عرصه رویارویی داد و بیداد و نیز درگیری حق و باطل هیچ کس را بی طرف ندیدم؛زیرا هر بی طرفی را عملا در اردوگاه باطل و بیداد، و یار و یاور فساد دیدم.
من مفهوم برابری انسان ها را نه در تساوی فضیلت ها که در برابری فرصت ها دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد410

من رویاها را بادکنکی پوچ بر مسیر کوچ دیدم؛اما همین پدیده پوچ ،بار سنگین و حجم وزین واقعیت ها را به دنبال خود می کشد و به آمال تحقق می کشاند.
من آدم های حسود و انسان های عنود را زندانی پندار باطل و گمان عاطل خود دیدم . او نمی تواند بفهمد که راه رهایی از این زندان پیراستن دل از رذائل است ،نه فرار از چهاردیواری و سلاسل. آن راه دیدن آفتاب است و این رسیدن به فاضلاب!!
من نظم بخشیدن در سایه خشونت و نیز حاکمیت بی نظمی در پرتو عطوفت هر دو را حقیقت گریز و کمال ستیز دیدم. کمال انسانی در نظمی محبت آمیز و انتظامی خشونت گریز است.
من توسعه فرهنگی و فرهنگ توسعه را برترین راه پیشرفت ملت ها دیدم....و کلید همه آگاهی ها در گسترش و نهادینه کردن فرهنگ مطالعه است.
من دنیایی بزرگ و سینه ای سترگ در دل کوچک کودکان دیدم که هنوز دنیای کوچک ما بزرگسالان نتوانسته است فروغ آن را بیالاید و به دروغ بیاراید!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.