دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد466
من حاصل ضرب "توان "در "ادعا" را مقداری ثابت ديدم ، هرچه "توان" انسان کمتر باشد "ادعا"ی او بیشتر است
و هرچه "توان" انسان بیشتر شود ، "ادعا"یش کمتر می گردد.
(با الهام از سخن دكتر حسابي)
من انسان هاي بزرگ و با همت را چون كوه ديدم، هر چه به ايشان نزديك شوي عظمت و ابهت آنان بيشتر بر تو معلوم مي شود
و مردم پست و دون را همانند سراب يافتم كه هر چه به آنان نزديك تر شوي، بيشتر پستي و ناچيزي انان بر تو آشكار مي شود. (با الهام از سخن گوته)
من تعويض را بهترين رفتار با آدم هاي عوضي ديدم ؛ زیرا نمي توانند عوض شوند!
من انديشمندان بسياري را در بند ،اما انديشه هايشان را بر فراز سپهر شكوهمند ديدم. جسم انديشمند را مي توان به بند اسارت كشيد و در كمند مرارت پيچيد؛اما جنس انديشه چونان رايحه روح بخش روان آفرين ،مشام جان ها را مي نوازد و فضاي دل ها و روح و روان ها را عطر آگين مي سازد.
من دانندگان راز و باورمندان پرواز را بدون بال و پر نديدم. كسي كه باور پرواز را در ذهن باز بارور كند،قطعا نه بي بال و پر مي ماند و نه بي يار و ياور.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد465
من ستم ستمگر و ستم پذيري ستمديده را چون دو لبه تيغه مقراضي ديدم كه بيدادگرانه با خنجر جهالت پيكر عدالت را مي شكافند و حصير انحصار را مي بافند.
من مهر و مدارا را فرشته اي ديدم كه اگر سايه بر سر انسان ها اندازد،مي توان از طناب دار،آفتاب ايثار ساخت. با گرماي مهرباني مي توان قلب هاي مرده را به تپش و جان هاي افسرده را به جنبش درآورد.
من آن گاه كه خود را آماج يورش بادها و توفان ها ديدم ، دانستم كه روشنگري مي كنم؛ زيرا بادها با چراغ هاي خاموش و مرده و شمع هاي افسرده كاري ندارند!
من شنيده بودم كه :« آب رفته به جوي برنمي گردد»؛ اما كوشيدم آب آزادي را به جوي اين آبادي برگردانم ، ولي مي ترسم آن گاه آب آزادي به جوي اين آبادي برگردد، كه ماهي ها مرده و گل ها پژمرده باشند.
من سپيد ماندن در شهر زغال فروشان و خورشيد بودن در ديار خاموشان را جهدي بزرگ و جهادي سترگ ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد464
من پل صراط را باريك تر از موي و تيزتر از شمشير ديدم.كساني مي توانند از اين پل بگذرند كه از پول بگذرند.
من چون ارابه زمان را روان و گهواره زمين را گذران ديدم،دانستم كه دمي ايستايي موجب پس رفت است؛بنابراين براي پرهيز از پس رفت،پس بايد رفت.پايايي در پويايي است و مرگ در ايستايي.
من طلوع خورشيد را نه در پگاه،كه در نگاه ديدم؛ نگاهي كه در آن امواج محبت مي جوشد و دل تشنه ام از آن زلال مهرباني مي نوشد.
من در اين شهر هر كه را پاك تر ديدم،تنهاتر يافتم؛زيرا در بوستان راز هماره بلندترين سرو سرافراز تنهاست.
من قاتل آخرين گرگ گله را آن آهويي ديدم كه گرگ به خاطر جاذبه نگاهش و جذابيت چشم سياهش،گياه خوار شد!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد463
من انسانيت انسان را نه به نداشتن سم و دم، كه به داشتن نيروي تفهيم و تفهم ديدم.
من مردمي را ديدم كه كه قرن ها غافلانه زيستند و كوركورانه بر فراز گوري گريستند. پس آن گه كه پژوهش را فراگرفتند،دريافتند كه در آن گور نه سازه اي نهفته و نه جنازه اي خفته.
چه نيكوست كه پيش از هر گام و اقدامT نخست پژوهش و كاوش و سپس خيزش و جنبش.
من قدرت سنگ پرتاب شده را رو به كاهش ديدم. هر سنگ را با هر قدرتي كه پرتاب كني،چون نيروي پشت آن كاهش يابد،فرود مي آيد و بر زمين مي افتد؛اما يك گياه كوچك چون ريشه دواند،خود را به ژرفاي خاك رساند ؛ پس آن گه حتي از دل سنگ سر برآرد و راه هاي رشد را پشت سر گذارد.
من گوشواره را بيش از گوش و پرگوي را بيش از خموش ديدم.مديراني سراپاي دهان ديدم كه مردم را سراپاي گوش مي خواستند.
من آزادمردي را ديدم كه با نثار خون ،زنجبر اسارت قرون را گسست ،اما گروهي به انگيزه سوگواري باز زنجير را بر پيكر خود نواختند. زنجيري كه با آن بايد بر پيكر ستمگر فروكوفت و ستمگران را روفت.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد462
من چه بسيار چهره هاي فريبا را در پس نقاب هاي زيبا ديدم. شهري پر از نقاب و چشم اندازهايي سراسر سراب. صورت ها نجيب و سيرت ها پر از فريب.چهره ها آكنده از وفاق و دل ها پراكنده از نفاق. رخ ها روشن از فروغ و جان ها تاريك از دروغ.
من مردمي را ديدم كه تنها دغدغه آنان خوردن بود و همه تلاش ها و كوشش ها به سوي اين هدف رصد مي شد.
من مردمي را ديدم كه سيماي آمال را در قاب اميال مي ديدند و براي نيل به اين اميال مركبي جز اسب خيال نداشتند.
من نقاشي را ديدم كه مي كوشيد تا آبي دريا را بر خاكي صحرا چيره بخشد؛غافل از آن كه زيبايي كوه و صحرا كم تر از شكوه دريا نيست.
من تلاش دو نفر را در دو سوي بينش ديدم؛يكي مي كوشيد تا زندگي را با گلوله تير بكشد و ديگري مي خواست زندگي را تصوير بكشد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(ویژه نیمه شعبان)
من مکتب انتظار را دیدم و دانستم:
با جور و جمود و جـــهل باید جنگید
تاپاک شودجهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشـــکاند
یا سرخ به خون خویــش باید غلتید
من در قاب انتظار، سيماي زيباي عشق و اميد را ديدم و فهميدم:
بنيان كاخ هستــــــي انســــان پاكــــزاد
بر عدل و عقل و علم بنا مي توان نهاد
با اين سه«عین»بکن ریشه سه«جیم»
جور و جمود و جهل سه عفــریت بدنهاد
من در قاموس انتظار ظهور، صد اقيانوس سرشار نور را ديدم و آگاه شدم كه:
من قطره ام اما به سر سوداي اقــــيانوس دارم
من واژه ام اما به دل صد دفــــتر قامــــوس دارم
در عرصه انديشه مي رزمم سلاحم كلك و كاغذ
در ظلمت جور و جمود و جهل يك فــــانوس دارم
من منتظر ظهور و چشم به راه نور را ديدم كه چونان شمع مي سوخت ، اما هماره و هميشه نور مي افروخت . مشتاقانه به او گفتم:
بسوز امروز اي ققنوس مظلوم
كه از سوز تو عــدل و داد خيزد
به فـــــردا از دل خاكــــستر تو
هــــزاران خوشـــه فرياد خيزد
من منطق انتظار و قانون بهار را ديدم و يقين كردم كه:
حتي اگر حجم عظيم ظلمت در تمام طول شب از هر حنجره باريك و پنجره تاريك فرياد برآورد: مرگ بر آفتاب!! ...اما آفتاب طلوع خواهد كرد به گاه خويش و از بارگاه خويش!
سحر گه هر مناره داد مي زد
طلــــوع نور را فـــــرياد مي زد
همين فرياد را شــــمع دل من
همه شب بر سر بيداد مي زد
فرخنده زادروز منجي حق باوران و رهبر ستم ستيزان تاريخ بر همه انسان هاي اميدوار و منتظران بهار مبارك باد!
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد461
من در اين شهر سنگ ها را بسته و سگ ها را گسسته ديدم.آبروي آزادمردان،حراج است و تكاپوي دلسوختگان در معرض تاراج. سگ ها، پاچه مي گيرند و پاچه خواران سر در آخور قدرتمداران دارند.
من بارزترين نشانه و برترين بهانه خودكامگان را در اين ديدم كه پاي بر شخصيت فروكوفته انسان ها نهاده و بالا مي روند و چون جاه طلبانه بر اريكه اقتدار نشستند و افسر انحصار را بر سر نهادند،نخستين اقدام آنان تخريب نردباني است كه از آن بالا رفته اند!!
من مشكل بزرگ انسان هاي نقاد و نگارشگران وقاد را در اين ديدم كه آثار مورد نقد را نمي توانند با دو چشم ببينند؛آنان يا همه چيز را سياه مي بينند يا سپيد،در بينش اينان رنگ خاكستري جايي ندارد.
من راه هاي وصال و رهپويان كمال را بسيار گونه گون ديدم؛اما آن چه سخت و دشوار مي نمود، نه تعدد راه ها،كه تنوع راهنماها بود. هر راهنما خود را آگاه تر و مسيرش را كوتاه تر مي داند. اين كياست رهروان و سياست رهبران است كه چگونه دل ها را بربايند و به سوي هدف ره نمايند.
من تبري ويرانگر و پرنده اي بي ياور ديدم ؛تبري كه عزم بريدن درختي را داشت كه پرنده بر فراز آن آشيانه داشت. تبر ، بنيان درخت را نشانه گرفته بود و پرنده ، بنيان تبر سخت را. تبر ، سرمستي را مي ديد و پرنده همه هستي را.
ادامه دارد....
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد460
من اجتماع انساني را «دومينو »يي ديدم دل بسته و به هم پيوسته كه سقوط حتي يك فرد سرانجام به سقوط كل جامعه مي انجامد.
من دل بستن به جاذبه را سبب سقوط و عامل هبوط ديدم؛جاذبه زمين،سيب را به سقوط كشانيد و جاذبه سيب،آدم را به هبوط .
من كبريت را ديدم با سري بي مغز كه مي سوخت،اما درسي نغز مي آموخت.سر بي مغز كبريت با كوچك ترين اصطکاک شعلم ور می شود و اثرات این اشتعال می تواند ویرانگر باشد.انسان هم سري بامغز دارد و هم خردي نغز؛بنابراين نبايد با هر تحريك مشتعل شود و به هر ميل،مايل.
من گلبرگ هاي خاطراتم را در كوچه باغ هايي پراكنده ديدم كه روز به روز از صفا كاسته و از وفا پيراسته مي شود.
من رهرواني را در پويش راه رشد،صادق و عاشق ديدم كه راه رفتن بر لبه تيغ و ره سپردن بر فراز ستيغ را با پاي برهنه برمي گزينند،نه آنان كه در ادعا پيشروند و در عمل ،پيرو.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد459
من عدم تعادل بين عقل و احساس را موجب تباهي حيات و سياهي صفات ديدم. دل را بايد نواخت و خرد را بايد شناخت.
من پرندگان زاده شده در قفس را مرغاني ديدم كه پرواز نه نماد رهايي ،كه نمود فنايي مي پنداشتند؛بنابراين خيلي دشوار ديدم باوراندن آزادي را به مردمي كه در فضاي استبداد، نفس و در باور، نقش قفس مي كشند.
من كساني را شايسته همنشيني در روشن ترين روزها ديدم كه در تاريك ترين شب ها تنهايم نگذارند و به بلايم نسپارند.
من همه ناله ها و گلايه ها را برآمده از دردهاي كوچك و غم هاي اندك ديدم؛درد و اندوه از حد كه گذشت، زبان لال مي شود و بيان،زوال مي پذيرد.
من دولت هاي نالايق را ديدم كه جايي براي نگه داري انسان هاي لايق جز زندان ندارند. (با الهام از سخن گاندی)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد458
من درد مشترك همه فرزانگان فرهيخته و خردورزان برانگيخته را دردي ديدم نهان و رازي پنهان ، كه نه نايي براي گفتن دارند و نه نوايي براي نهفتن...و دل هاي سوخته و درون هاي افروخته شان چنين مي سرايد:
مرا دردي است اندر دل كه گر گويم زبان سوزد
و گر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
من فرهنگي كهن را ديدم با رنگي كهنه .ارزش هاي كهن در زير غبار كهنگي جسارتي خردورزانه را مي طلبيد كه آگاهانه زنگارها را بزدايد و غبارها را بپيرايد.
من شهري يخ زده را ديدم كه همه بر و بومش اسير انجماد ،اما حلقومش پر از فرياد بود. براي شاد زيستن و آزاد نگريستن بايد گرمي در دل باشد،نه در گل.
من لب هاي خود را تاول زده ديدم از آش نخورده و خراش سترده و چه دردآور است سوختن بدون آتش و پژمردن بدون عطش!
من دنياي كودكي را تا آن جا پاك و زلال ديدم كه فرشته قاب و دل شيشه اي آب را درك مي كند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد457
من معرف هر كس را در هر جمع به گاه ورود لباس هاي مقبول ديدم و به وقت خروج ، سخن هاي معقول.
بنابراين چه بهتر سكوت كنيم كه آبروي لباسمان نريزد و به بي خردي نياميزد!
(با الهام از سخن تولستوي)
من درختاني را ديدم كه به روي يكديگر آغوش گشودند و غبار تنهايي را از دل زدودند. آنان پيمان بسته اند با هم بايستند و ايستاده بميرند.
من همه آفريده هاي آفرينش و بيژه هاي بينش را مقهور دست بشر و مجبور اراده توانگر ديدم.
(بيژه :خالص،بي غش،خاص،خاصه ،ويژه)
من از بين پويندگان راه حيات و جویندگان طریق نجات ،رهروي را نديدم كه بتواند به عقب بازگردد و راه را از نو بياغازد؛اما همه مي توانند از هم اكنون آغاز كنند.
من براي ارتزاق یک ساله كاري بهتر از كشت گندم ، و براي گذران ده ساله طرحي
برتر از كاشتن درخت و براي اداره صد ساله جامعه برنامه اي بالاتر از تربيت انسان نديدم.(با الهام از سخن امیرکبیر)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد456
من بسياري از آدم ها را چون سيگار ديدم؛يكديگر را مي كشند،لذت مي برند ،دود مي كنند،تمام مي كنند و آن گاه يكي ديگر را...
من زندگی را باغی ديدم که با عشق بهار مي شود و با اميد،مشكبار. اگر مشغول دل باشي،اسير دل مشغولي نمي شوي.
بیشتر "غصه های احتمالي"نتيجه"قصه های خیالی" است؛پس بدان اگر «فرهاد» باشی همه چیز« شیرین» است.
من در اين شهر كودكان را ديدم كه دنيا را به بازي مي گيرند،اما چون بزرگ مي شوند،بزرگان شهر آنان را به بازي هم نمي گيرند.بزرگان سرنوشت همه را نوشته اند و تار و پودشان را با اطاعت سرشته اند.
من انتخابگري مردم توسعه نايافته را چون بستن دكمه پيراهن ديدم؛اولي را كه اشتباهي ببندند،تا واپسين دكمه را با ناآگاهي مي بندند. بنابراين بايد چشم ها را گشود و نخستين گام را با آگاهي پيمود.

من هدف نهايی از سرودن بسیاری از اشعار و نشر افکار را کوششی ديدم آگاهانه تا سری بزرگ را بر روی تنه انسانهای کوچک قرار دهند؛ پس چندان جای تعجب نیست اگر نتیجه نمیبخشد! (با الهام از سخن آرتور شوپنهاور)
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد455
من انسان ها را چون درخت خشك در زمستان ديدم،اينان مي توانند هم چشم به راه بهاري دلپذير باشند و هم منتظر تبر هيزم شكني پير.
من رشد و رويش گل ها و رياحين را در ريزش باران تند ديدم، نه غرش بوران تندر. بنابراين دانستم رشد و رويش ذهن ها و استعدادها بر اثر استدلال هاي خردپذير است، نه فريادهاي تحقير و تكفير.
من يك قلب پاك و عقل دراك را از همه معابد،مساجد و كليساها مقدس تر ديدم.
من يك انگيزه دل گرمي را بهتر از هزار آميزه سرگرمي ديدم.
من زيان سبز درخت را آموزگاري پويا و معلمي گويا ديدم؛ پيش از اين كه شاخسارانش نور را ببينند،ريشه هايش تاريكي را تحمل كرده اند؛يعني براي رسيدن به نور آگاهي از دهليزهاي سياهي بايد گذشت.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد454
من خردمند را كسي ديدم كه از تجربه ها پند گيرد و از رويدادها گزند نپذيرد.
من گردنكشاني را ديدم كه بر گردن ها يوغ نهادند و از گردنه ها فروغ را ربودند. گردن ها را با شمشير زدن به كه اسير كردن.
من چون فرصت باهم بودن با دوستان دوست داشتني را محدود ديدم،كوشيدم نامحدود دوستشان بدارم و با همه وجود حرمتشان را پاس دارم.
من مردي را ديدم كه در اثر فريبندگي وساوس و براي ورود به كتاب ركوردهاي گينس به جاي پرورش از بن، به رويش ناخن پرداخت.بناراين دانستم وقتي كه در وجود انسان قابليتي براي اثربخشي بر جهان بشري نباشد،به سويي سر و به هر سرايي در مي زند تا سري در بين سرها درآورد.
من يعقوب را معلمي لايق و آموزگاري عاشق ديدم. او به من آموخت كه چشم اگر يوسفش را نبيند،كور باشد،به كه پرنور.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد452
من مديراني را ديدم كه همه دردها را با حرف درمان مي كردند. حرف درماني تنها نسخه اي بود كه دردهاي امروز را با داروهاي فردا درمان مي كرد.
من روزگاري را ديدم كه مردم حيات را در تحمل حقارت و زنده بودن را در تنگ اسارت مي ديدند.
من جنگلي سبز را در روياي كودكي ديدم كه ناباورانه انهدام جنگل را در دنياي واقعي مي نگريست و بر درك نارسايی بزرگسالان مي گريست.
من در مسابقه بين شير و آهو،بسياري از آهوها را برنده ديدم؛زيرا شير براي كسب نان مي دود و آهو براي حفظ جان.
من در منطقه سرب و سراب،منطق قاب و نقاب را داراي برنده ترين سلاح و داننده ترين صلاح ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد451
من مردمي را ديدم كه دست هاي بهره كشي از شيب استثمار و نشيب استحمار را از فراز قله ثروت به سوي فرود دره عسرت دراز کرده بودند .هر كس خون فرو تر از خود را مي مكيد و به فراتر از خود می بخشید!!
من انسان را در اسارت ماشين و انسانيت را در حقارت ماشينيسم ديدم. ماشين آمده بود تا در خدمت بشر باشد،نه شر؛اما چنان فربه شد كه سازنده خود را بلعيد و انديشه اش را خريد.
من مردمي را ديدم كه سیمای انسان را در قاب تحقیر و انسانيت را در نقاب تصویر می نگریستند. مانایی را در«من» و زیبایی را تنها در «تن» می دانستند.
من مديراني را ديدم كه مدعي بودند«شيفته خدمت اند،نه فريفته قدرت»؛ اما ياخته ياخته وجودشان وابسته به ميز قدرت و مهميز دولت بود.
من در اين شهر جعبه جادويي و نظام هياهويي را ديدم كه همه مخاطبان را مريد و شهروندان را عبيد مي خواست. ره آورد اينان براي دهن ها،دروغ بود و براي گردن ها،يوغ.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد447

من چه بسيار كساني را ديدم كه دورم مي گشتند،اما چون نيك نگريستم ديدم دارند دورم مي زنند!!
من اشتباهات افراد معمولي را چون مداد قابل زدودن ديدم،اما با خطاهاي مسئولان ارشد جامعه چه كنيم كه چون اثر خودكار است؛ نه امكان زدودن دارد و نه فرصت فرسودن.
من دل شب را با اين همه سياهي و تباهي پر از ستاره هاي سپيد و انگاره هاي اميد ديدم. آيا در دل انسان هاي بزهكار و افراد بدكار حتي نمي توان نائره اي از نور و شراره اي از شعور يافت؟!

من به گاه بارش باران و وزش توفان، همه پرندگان را در جستجوي پناهگاه ديدم،اما عقاب را ديدم كه با علو همت و غلو مناعت پرواز بر فراز ابرها را برگزيده است.بنابراين دانستم كه اراده هاي سترگ مي تواند قله هاي بزرگ را درهم شكند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد446

من بسياري از انسان ها را ديدم كه نه زندگي را بر اساس استدلال،كه استدلال ها را بر پايه زندگي خود تبيين مي كردند.
من انسان هايي را پويشگر راه رشد و كمال ديدم كه خود را نارس مي ديدند و آن گاه آنان را آفت زده يافتم كه گمان مي كردند رسيده و كامل شده اند.
(با الهام از سخن گابریل گارسیا مارکز)
من چه سخت ديدم تنهايي را در دشت جدايي؛آن جا كه همه سرخ اند،تو سپيد باشي و آن جا كه همه خاموش اند،تو خورشيد باشي!
من در اين شهر دروني شدن اخلاق را اگر در رفتارها نديدم ،در نمودارها ديدم. متاسفانه آن چه بايد در رفتارها تبلور يايد، در بنرها تكثر مي يابد.
من نگاه هايي را ديدم كه براي فرار از انديشيدن به حقيقت ، به گذار از ديدن واقعيت پناه مي برند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد444

من درد مجسم و مجسمه درد را آن گاه ديدم و احساس كردم كه سنگي را كه عمري بر سينه مي زدم،بر سرم كوبيدند و بر بنيان باورهايم برآشوبيدند.
من نسلي را ديدم كه سر بر ديوار مي كوبند؛اما بر ديوارسازان برنمي آشوبند.
من هرگاه آرزويي را در دلم احساس كردم،فهميدم خدا توان رسيدن به آن را در من ديده است.
من در هر شمع ،توان و استعداد روشن كردن هزاران شمع را ديدم، بدون اين كه از روشني اش بكاهد. تكثير نور و افشاندن بذر شعور ، تاريكي هاي جور و جهل را مي زدايد و بر رفاه و رستگاري بشر مي افزايد .
من چون مرگ را ناگزير و زندگي را پايان پذير ديدم ،وقت خود را برای نمردن تلف نكردم ؛ بلکه کوشیدم با خوب مردن ، مرگ را تلف کنم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد443

من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه در بيست سالگي مردند،اما در هفتادسالگي به خاكشان سپردند. انسان در همان لحظه اي مي ميرد كه احساس كند ديگر كاري از او ساخته نيست!!
(با الهام از سخنان صادق هدايت و ژان پل سارتر)
من سخت ترين شكنجه را آن گاه احساس كردم كه ديدم نمي توانم كسي را دوست بدارم و دل را به او بسپارم.
(با الهام از سخن فئودور داستايوسكي)
من اوج جوشش اراده و كوشش انسان آزاده را ديدم كه غرور كوهسار را درهم مي شكست و با پاي سر،به خيل پايداران مي پيوست.
من «برداشت همگاني مردم از يك واقعيت اجتماعي» را مهم تر از خود آن« واقعيت »ديدم. بايد رسانه هاي آزاد و تريبون هاي ارشاد ،واقعيت ها را بي پرده و عريان و با شيوه اقناعي براي مردم تبيين كنند.
من دهكده اي را در چين ديدم با مردمي كوتوله ،اما نقص اصلي انسان را نه در كوتولگي قد و قامت،كه در كوتاهي انديشه و كرامت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد442

من مدیرانی را دیدم که تنها چیزی را که بدون فرق توزیع می کردند،فقر بود.
من در همه عرصه های اجتماع چه بسیار کسانی را دیدم بیگانه با خویش و گرگ در لباس میش.
من چه بسيار نيم كاسه ها در زير كاسه ها ديدم و نيز مرواريدها در زير ماسه ها؛ اما چه كنم كه نتوانستم اين حقايق را به چشم هاي خواب آلود و گوش هاي مسدود بباورانم.
من گل عشق را بر شاخسار دل آن گاه شكوفا ديدم كه جان با همه جودش و دل با همه وجودش بر ساقه اصالت برويد و به سوي نور فضيلت ره بپويد.
من انسان هاي بزرگ و شخصيت هاي سترگ را كساني ديدم كه چونان عقاب بر فراز قله هاي بلند تنهايي و چكادهاي شكوهمند اهورايي آشيان مي سازند و عظمت خود را بنيان مي نهند.
چه خوش سرود سراينده دردآشنا و سخنسراي شيدا شفيعي كدكني:
گه دهري و گه ملحد و كافر باشد گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
بايد بچشد عذاب تنهايي را هر كس كه ز عصر خود فراتر باشد
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد441
من خودکامه ای دل پریش و کوتوله ای کوته اندیش را دیدم که تراویده های قلم را نمی دید و روشنگری هایش را برنمی تابید. قلب قلم هماره می تپید و نور و نار از آن می تراوید....و این داستان بی پایان همه اندیشمندان ستم ستیز است با خودکامگان نور گریز!!
من پرندگانی را دیدم که پل می زدند از رنگ ها با نوری از نیرنگ ها.پل هایی که در آفتاب حقیقت رنگ می باختند و نیرنگ هایی که در راه واقعیت ها سنگ می انداختند؛ ...و چه زیباست آن گاه که با طلوع آفتاب حقیقت ،نیرنگ ،رنگ می بازد و آفتاب رب بر سراب شب می تازد!
من دیاری را دیدم که دلار تنها دلیل دلالت داوری ها بود.داد هم اسیر بیداد بود و واژه داد تنها در قاموس بیداد تبلور می یافت.
من تصویر مرگ را در قاب نگاه هایی دیدم که اگر جرعه ای از وجدان و قطره ای از ایمان چشیده بودند،از نگاه هایشان دریایی از حیات می جوشید.
من خشک اندیشانی را دیدم عاحز از فهم و اسیر وهم ؛ توهماتی در عالم خیال می بافتند و همان تصورات را حقیقت می یافتند. ...و شگفت این که هر روشنفکر روشنگری را دشمن داشتند او را بیگانه می انگاشتند .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد438

من صدرنشينان والامقام و عالي رتبگان عظام را صرفا مهم و ارزشمند نديدم؛ زيرا مهم نيست كه پرنده بر سينه سپهر چقدر اوج مي گيرد،بل كه مهم اين است كه پرنده در اوج ، لاشخوري دغلباز است يا عقابي تيزپرواز؟
من «نفهمي» را تنها «درد »ي ديدم كه به جاي بيمار،ديگران را مي كشد!
من اصل«تغيير» را تحول آفرين و حيات بخش ديدم؛اما چه بسيار تغييرات نابخردانه كه نه تنها «تنوع » نيافريد،كه به «تهوع » انجاميد.
من ياراني را ديدم كه ياراي ياوري داشتند،اما چون خرد را وانهادند،از ياري افتادند.
من توپ گرد فوتبال را ديدم كه به جاي «گل» ، « پل » مي زد؛گلي از افول و پلي از پول!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد437

من خودكامگان را آن قدر حقير و كوچك ديدم كه در عرصه فرمانروايي خود ديدن هيچ بزرگي را نمي يارند و وجود هيچ بزرگواري را برنمي تابند.زيرا در بوستاني كه سروها سر بر مي افرازند،خرزهره ها شرمساري مي برند.
من نسلي بي ريشه و فرزنداني بي انديشه را ديدم كه در جامعه نه وزني دارند و نه وزنه اي هستند.گاه چون خسي اسير موج اند و گاه چون غباري بر اوج. نه بر موج اختياري دارند و نه بر اوج، افتخاري. حلقه اي جداشده از زنجير اند و مانده در دام تقدير. نه پيوندي با اسلاف دارند و نه بندي به اخلاف.
من شهرياري خودكامه و فرمانروايي بي برنامه را ديدم كه بر اين پندار بود كه در راه عوام فريبي دروغ را هر چه مي خواهي «بزرگ» بگو ، ولي تا مي تواني آن را «تكرار » كن؛ زيرا در يك جامعه پوپوليستي ،ميزان باورپذيري يك گزاره به تكرار آست،نه به راستي گفتار!!
من مغز انسان را فراتر از يك دينام هزار ولتي ديدم كه متاسفانه بيشتر ما انسان ها فروتر از يك چراغ موشي از آن بهره مي گيريم. (با الهام از سخن ويليام جيمز)

من تملق و چاپلوسي را چون تيغي بران و شمشيري عريان ديدم كه اراجيفي را مي بافد و شخصيت ممدوح را مي شكافد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد436

من بادبادك را ديدم با اداي شادي و ادعاي آزادي ؛ اما او را نيز نه شاد ديدم و نه آزاد؛ زيرا رشته اي باريك او را به اين دنياي تاريك وابسته مي كرد.
من در قطار اين شهر چه بسيار ديدم مسافران فرصت طلب و مسئولان صاحب منصب كه بي بليت سوار شده اند و بي كرديت ماندگار گشته اند.
من « دل » و « ديده » را ديدم كه بي « من » به هر سوي « سر » مي كشيدند و به هر كوي « پر » مي گشودند؛ من در اين عرصه خود را نه «شخصيتي آزاد » ، كه « بنده اي در بند باد » يافتم؛ بنابراين كوشيدم تا «ديده» را به بند كشم و « دل » را به دلبند بسپارم.
من از شهر شادي ها تنها دري بسته و دلي شكسته ديدم و آن قدر بدان ها خيره نگريستم و عمري با غفلت زيستم كه ده ها در باز و دل دلنواز را نديدم.
من سرنوشت آدمي را نه تنها از آب و گل كه از جان و دل ديدم. او را جان داده اند تا به جانان سپارد و دل داده اند تا به دلدار واگذارد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد435

من مغز انسان هاي فكور و افراد ذي شعور را همواره چون چشمه اي جوشان و رودي خروشان ديدم.
من مرفهانی بی درد و مرشدانی نامرد را دیدم که گنج را برای جان خود و رنج را برای پیروان خود می خواستند.
من فقيرترين فرد را نه افراد بي پول،كه انسان هاي ملول ديدم كه نه رويايي براي روايت دارند و نه هدفي براي هدايت.
من انساني را آزاد ديدم كه نه از قدرتمدار دون كه تنها از قانون اطاعت كند.
من چهره هايي را به دل سپردم كه دل زلالشان در چهره هاشان موج مي زد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد434

من موريانه هاي پنهان را ديدم كه كشتزارهاي بوستان اين شهر را مي خوردند،اما مردم براي گنجشك ها مترسك مي ساختند.
من چه اندك ديدم كساني را كه در زندگيم نقش داشتند و چه بسيار ديدم آناني را كه نقش بازي كردند!!
من بهترين معيار براي شناخت وفاداري انسان ها را «زمان » ديدم، نه «زبان »!
من آدم ها را دو گونه ديدم : يا غرورشان را زير پاي مي نهند و با آدم ها زندگي مي كنند و يا آدم ها را زير پاي مي گذارند و با غرورشان مي زيند!
من همسفري وفادارتر و همسايه اي ماندگارتر از سايه خود نديدم....اما همين سايه همسايه نيز در تاريكي ها تنهايم مي گذارد!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد433

من بسياري از انسان ها را ديدم كه از ارتفاع مي ترسيدند ، نه از پستي؛چنين است كه « پست » ها بسيارند و فرومايگان در راس كار!
من علت وجودي همه انسان ها را براي دوست داشتن و اشيا را براي استفاده شدن ديدم؛اما افسوس كه در اين شهر اشيا را دوست دارند،ولي از انسان ها استفاده مي كنند،آن هم سوء استفاده!!
من خودبيني را نه ديدن خود، كه نديدن ديگران ديدم.
من گاهي لب هاي خندان را دردمندتر از چشم هاي گريان ديدم.
من همه ویژگی های انسان هاي بزرگ را بزرگ ديدم،حتي اشتباهات كوچكشان را!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد432

من شهريار خودكامه اي را ديدم كه در حكمراني ستمگرانه خود چنان عرصه را بر شهروندان تنگ مي كرد كه مردم امنيت و امان را در زندان اسارت مي يافتند و آزادي را همراه با خطر هلاكت.
من سيمرغ را آن گاه به معناي واقعي «سيمرغ» ديدم كه حتي يك مرغ از آن نكاهند و او را ناقص نخواهند؛ بنابراين بايد همه سلايق و عقايد انسان ها را پذيرفت و هيچ باوري را نبايد حذف و طرد كرد.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست
من پرنده ای را ديدم که به دانه های روی دام خیره مي نگريست و به این مي انديشيد که چگونه بمیرد ؟ گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر؟!
من دوستاني را ديدم كه آنان را با دنيا عوض نمي كنم؛زيرا دنيا نيز نمي تواند آنان را عوض كند.
(با الهام از سخن وین دایر)
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد431

من گرانبارترين گوهري كه گردن زن را مي آرايد،دستان گرم فرزند ديدم،نه زينت گردن بند.
من بسياري از انسان ها را ديدم كه قيمت هر چيز را مي دانستند،نه قدر آن ها را.
من يورش احساسات را چون شورش امواج دريا ديدم كه اگر از آن به عنوان یک فرصت سود نجوییم به منزله یک تهدید می تواند ویرانگر باشد.
من ديدم كه يك گل محبت يك لشكر قساوت را درهم شكست و رشته بنيانش را از هم گسست.
من كسي را ديدم كه خورشيد را خورد و همه نورها را با خود برد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد429

من ملتي را ديدم كه با دنيايي از اميد، نهالي از نويد را نشاندند و با خون جگر و چشم تر آن را پروريدند. آنان گل هايش را عطرآگين و ميوه هايش را شيرين مي پنداشتند؛اما چون به برگ و بار نشست،جز خارهاي گزنده و ميوه هاي كشنده از آن نچيدند.
من وقتی ديدم به جای تابلوی ” از سرعت خود بکاهید “ از سرعت گیر استفاده شده ،فهمیدم که به شعور شهروندان امیدی و اطميناني نیست.
من درياي دنيا را پر از تمساح هاي خونخوار و طعمه های آماده شکار دیدم.بنابراین دانستم تنها راه بقا،طعمه نبودن و لقمه نشدن است. تا طعمه باشی، می گیرندت و تا لقمه باشی ،می خورندت...
من هيچ يك از فرهنگ ها و تمدن هاي زنده دنيا را مستقل،خالص و ناب نديدم. همه فرهنگ هاي بشري چون ظروف مرتبطه در يك ديگر اثرگذارند.فرهنگ ها و تمدن ها برايند عقول بشري در درازناي زمان و پهناي زمين هستند. هيچ فرهنگ و تمدني به سرزمين خاصي تعلق ندارد.
من مردمی را ديدم که چون فکرشان آزاد نبود، هیچ گاه و در هيچ انقلابي آزاد نشدند، بلکه به اندازه وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه کردند…!(با الهام از سايت موفقيت براي شما)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد428

من پرندگاني را ديدم رهاشده از قفس ،اما افتاده از نفس؛زيرا استمرار اسارت،پرواز را از يادها برده و به بيدادها سپرده. قرن ها تداوم تعجيز و تاخت و تاز،آرزوي پرواز را در دل ها ميرانده و بذر خماري و خمودگي را افشانده است.
من داشتن يك «پاي» را براي يك نفر بسيار شگفت انگيز ديدم؛اما شگفت انگيزتر از آن داشتن يك «سر » را براي يك « ملت » ديدم ؛ « سر»ي كه بار سنگين انديشيدن را از دوش ملت برمي دارد،به جاي همه می انديشد و به جاي همه تصميم مي گيرد!
من ملتي را ديدم كه هيچ گاه زماني مناسب نمي يافت تا دهان باز كند.اين ملت نه تنها با دهان،كه با چنگ و دندان همه هستيش را بايد دريابد تا سختي زنده ماندن را برتابد.
من چه پست و فرومايه ديدم انساني را كه با سر انسان ها بازي كند و از او فرومايه تر كسي كه فكر و باور انسان ها را به بازي مي گيرد!
من نخبگان ملتي را ديدم كه بارها گياهان هرز را از كشتزارهاي مرز خود زدودند؛اما چون زمينه هاي بازتوليد آن ها را از بين نبردند،دوباره و چند باره علف ها روييدند و صحن و سراي جامعه را درنورديدند.
استبداد را ريشه هايي است و هر ريشه فرويشگر انديشه هايي است.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد427

من خودكامگان نورستيز و شهریاران قلم گريز را ديدم كه به قلم چنان مي نگريستند كه به ابزاري مرگ آور و سلاحي ویرانگر.
من چه بسیار اهالی قلم را دیدم که در راه روشنگری قلم زدند .اینان بر سر باور جان باختند و بدین سان بهای روشنگری را پرداختند.
من چه بسیار بینا را بدون بینش و راهبر را بدون روش دیدم.
من نبرد مشت هاي خشمگين با تانك هاي پولادين را ديدم.سرانجام اين مشت هاي حق باور بود كه بر تانك هاي تندر پيروز شد.
من مبارزه با بيداد و پيكار با استبداد را برترين كار و بهترين پيكار ديدم؛ زيرا با نفي بيداد و مرگ استبداد ،باورمندان انديشه استبداد نيز در عرصه آزادي بيان بهتر مي توانند حرف خود را بزنند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد426

من شهري را ديدم گم شده در ابرهاي اسارت و خفته در قبرهاي قساوت؛نه نوايي كه از نايي برخيزد و نه اهورايي كه با اهريمن ستيزد. در باغ ها و بوستان ها تنها زاغ و زغن مي خواند و اهريمن فرمان مي راند.نفس ها محبوس اند و قفس ها پر از ققنوس.
من نماد مدرنيزم را در دست هاي موناليزاي مدرنيست ديدم؛ نمادي كه نه لبخند ژوكوند،كه تلخند تند بر لب هاي او مي نشاند. تلخند او بيانگر اين بود كه مدرنيته نه تنها ابزار آذرنگ* كه يك فرهنگ هم هست.
من فانوس دريايي را نماد روشنگري و نمود هنروري ديدم ؛در شب هاي تار و روزهاي پيكار راست قامت و باشهامت بر پاي ايستاده، نه در برابر توفان ها مي لغزد و نه در مقابل امواج مي لرزد. او همچنان بي دريغ نور مي افروزد و به همه شعور مي آموزد.
من براي كتاب عشق نه آغاز ديدم و نه پايان .اين كتاب نه خواندني است و نه نوشتني ؛ نه گفتني است و نه شنيدني .اين كتاب را با خون دل بايد نوشت و شيرازه اش را با تار و پود جان شايد سرشت.
من دغدغه هاي دو نسل و وسوسه هاي دو عصر را ديدم. يكي در انديشه انباشتن شكم و نداشتن درم بود و ديگري در فكر باروري مغز و داوري نغز . هر دو در آتش حسرت مي گداختند و با عطش عسرت مي ساختند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
آذرنگ :آتش رنگ،آذرگون،روشن،آتش
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد425

من گاهی لب های خندان را دردمندتر از چشم های گریان دیدم.
من مار بوروكراسي را ديدم كه خوك امور اداري اين شهر را بلعيد و به دايناسور مناسبات اجتماعي تبديل شد .اين دايناسور شكمو با همه امور مردم تماس داشت؛اما ذره اي احساس نداشت .
من انسان هايي را كه تنها به خور و خواب مي انديشند و از هر سراب مي پريشند،چونان حيواناتي ديدم كه خويش را نشناخته اند و هويت خود را باخته اند.
من گفتمان « دل ديدني هاي شهر سرب و سراب» را سخنگوي قشري از جامعه اين شهر ديدم كه نه زباني براي گفتن درد دارند و نه تواني براي نهفتن روي زرد!
اين گفتمان ،زبان آن كودكان خياباني است كه بدون ريشه روييده اند و بدون پيشه درهم تنيده اند.
اين گفتمان بيان آن فرودستاني است كه در ميان زباله هاي شهر،نواله هاي قهر مي جويند.(نواله:لقمه)
اين گفتمان،صداي دردمنداني است كه نيش خنجر زور بر ريش حنجر شعور دارند؛ آنان كه فريادگر بي حنجرند و كشتگان بي خنجر.
من كودكاني را ديدم كه آرزوهايي داشتند به حجم حباب و زلالي آب؛كودكاني شاد با تخيلاتي بي بنياد،همه دنيايشان سپيد بود و انباشته از نور اميد.آنان هر چه به سوي آينده مي رفتند،دنيا را تاريك تر و مرگ را نزديك تر مي ديدند؛بنابراين چه خوش است ماندن در كوچه باغ هاي خلوت كودكي با دنيايي كوچك به اندازه بادبادك و قلبي بزرگ و روحی سترگ!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد424

من هواپیماهای نشسته بر روی زمین را دیدم که هیچ خطری آن ها تهدید نمی کند؛ اما برای این منظور ساخته نشده اند. گاهی اوقات برای رسیدن به هدف باید خطر کرد.
من بسیاری از مردم را دیدم که می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما من این منطق را بهتر دیدم که : ” خوبی ها را در آدم ها پیدا کنیم و بدی آن ها را نادیده بگیریم. ”زیرا هیچ کس کامل نیست.
من قلب انسان های بزرگ را را چنان ازعاطفه لبریز دیدم که اگر روزی می افتاد و می شکست، عطر گل یاس در همه جا می پراکند و مشام جان ها را می آگند.
من برای شناخت و اثبات وفاداری و راست گفتاری انسان ها بهترین دلیل را « زمان» دیدم،نه « زبان».
من تواناترین انسان و داناترین مسلمان را کسی دیدم که پس از اشتباه و لغزش، خود را پیراست و از دیگران پوزش خواست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد423

من بالاترین مدارج کمال و برترین میزان خصال را در بی نیازی از تعریف و تمجید دیگران دیدم.
من بسیاری از افراد را دیدم که ترجیح می دهند بدبخت باشند، و مردم آن ها را خوشبخت بدانند تا این که خوشبخت باشند و مردم آن ها را بدبخت بدانند.
من چشم همیشه حقیقت بین را بهتر و مطمئن تر دیدم از گوشی که گاهی دروغ هم می شنود!
من هرگز از دست دادن چیزی را در زندگی اندوهبار و دل آزار ندیدم ؛ زیرا وقتی برگی زرد از درخت می افتد ، برگی سبز و تازه آماده جایگزین شدن است.
من در زندگی چیزی سپیدتر از سینه و پاک تر از آیینه ندیدم ؛ اما آیینه نیز با همه یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد422

من رنجی نهان و دردی پنهان را در زیر پوست ورم کرده جامعه دیدم؛درد و رنجی که هر از چند گاه که برای بروز بهانه ای می یابد ، با تازیانه ای می خوابد . این درد و رنج ،راهی برای درمان می جوید،ولی راه حرمان می پوید!!
من صبر را کنش در بهترین فرصت دیدم،نه واکنش در نخستین مهلت.
من بیشتر مردم این شهر را دیدم که چشم به راه آمدن فرصت هستند ،نه در اندیشه ساختن آن.فرصت های تاریخی،آفریدنی هستند ،نه آمدنی!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما بسیاری از آنان پس از یافتن خوشبختی خود را گم کردند.
من افتادن برگ و میوه را دیدم. اولی به هنگام زوال می افتد و دومی به هنگام کمال؛بنابراین چون همه ما نیز گزیری جز افتادن نداریم، باید افتادن نشانه کمال ما باشد، نه پایانه زوال ما.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد421

من سایه ام را همراهی وفادار و همسفری ماندگار دیدم؛اما آن گاه که همین همراه و همسفر نیز در تاریکی تنهایم گذاشت،دانستم که یاری همراه تر از آفریدگار و یاوری همسفرتر از پروردگار ندارم.
من انسان متعصب را چون میوه ای نارس و کال با دنیایی پر از خواب و خیال دیدم که محکم به شاخه درختش چسبیده است.
من نشانه اضطراب را نتیجه زیستن در آینده و افسردگی را گریستن بر گذشته و آرامش را نماد زندگی در حال دیدم.
من دل خود را داغ تر از نار و سرخ تر از انار دیدم؛ اما دانستم که باید آن را از هر کینه و دشمنی دیرینه سپید نگاه دارم.
من انسان ها را دو گروه دیدم : گروهی غرورشان را زیر پای خود می گذارند و با انسان ها زندگی می کنند و گروهی انسان ها را زیر پای خود می نهند و با غرورشان می زیند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد420

من تعامل بین انسان ها را در غیاب فرهنگ «گفت و گو» و حاکمیت خوی خشونت و «های و هو» چون درهم فرورفتن شاخ های گوزن های وحشی دیدم.در چنین وضعی ماهی مقصود در دریای گل آلود می میرد!
من در عرصه مدیریت جوامع انسانی نیروهای ناهماهنگ را نه کمال آفرین که عامل ننگ و نفرین دیدم. پاروزنان همسو،قایق را به هدف می رسانند و تلاشگران ناهمسو آن را تلف می کنند.
من شمع های خاموش و خلق های بی خروش را از هجوم بادهای بنیان برانداز و توفان های پرتاخت و تاز در امان دیدم؛بنابراین دانستم که اگر در هجمه توفان ها هنوز ایستاده ام،شاید شمعم نوری می افروزد و زبانم،شعوری را برمی انگیزد.
من همه آب های دریاها و اقیانوس ها را از غرق کردن یک کشتی ناتوان دیدم؛ مگر این که در داخل کشتی نفوذ کنند . بنابراین، تمامِ نکاتِ منفی دنیا روی شما تأثیر نخواهد داشت؛ مگر این که شما اجازه بدهید.
من خودکامگان را دیدم که همه گل ها را چیدند و جوانه ها درویدند تا خزان یاءس بر بوستان یاس تحمیل کنند،اما باز هم بهار به گاه خود فرارسید و سبزه ها و شکوفه ها همه جا دمید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.