خودم بجا، خرم بجا، می خوای بزا، می خوای نزا

قصه های شهر هرت / قصه سی و ششم

 گفت: مردم شهر هرت وقتی این همه عوام فریبی و روش های استبدادی اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت را می دیدند،چگونه این همه ظلم و زور را تحمل می کردند؟

گفتم:تا مردمی ظلم پذیر و ستمکش نباشند،هیچ حاکمی نمی تواند بر آنان سلطه بیابد.

گفت:چگونه ممکن است مردم جامعه ای عدالت و برابری را نخواهند و خواهان ظلم و ستم و تنعیض شوند؟

گفتم: وقتی سطح درک و شعور و تحلیل مردمی از قلمرو عقل و منطق فاصله بگیرد و اسیر خرافات و جهل شوند،آماده پذیرش هر گونه سلطه و حاکمیت ستمگرانه ای می شوند.مثلا تمثیل زیر را بخوانید و ببینید وقتی یک شیاد بدین راحتی می تواند مردمی را فریب دهد و نخبگان و روشنگران آن جامعه هیچ گامی در راه روشنگری مردم برنمی دارند،آیا سرنوشتی به از این در انتظار این مردم است؟

می گویند يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي مي گشت؛ ولي غريب بود و كسي او را نمي شناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانه هاشان راه بدهند. اما او نااميد نمي شد و همين جور كه توي كوچه  ها مي گشت، ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد مي كنند. از يكي پرسيد: «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اين كه سه روزه پيچ و تاب مي خوره و تقلا مي كنه، نمي زاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس مي گرديم. از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت:

«بابا! كجا مي گردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا مي دونم!»

اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم و نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، مي خواي بزا، مي خواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند، زایيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.

به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آن ها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.

...و این گونه صفحات تاریخ این مردم ورق می خورد و مردم باید چشم به راه فریبکاری تازه و خودکامه ای دیگر باشند؛ تا هنگامی که روشنفکران،روشنگری را بیاغازند!!

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 4 تير 1392 | 6:56 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



 

  آیینه های وارونه نما

قصه های شهر هرت / قصه سی و پنجم


اعلی حضرت هردمبیل کم کم پای به دوران پیری می گذاشت و چون هر سالمندی دیگر، کهنسالی بر حرص و طمعش می  افزود و بیشتر دل به دنیا می بست.

ریشه نخل کهنسال از جوان افزون تر است

بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را

  غبار پیری هر چه بیشتر بر سر او می نشست چون همه جهان خواران،خواب غفلتش سنگین تر می شد.


آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد 

خواب در وقت سحرگاه گران می گردد 

پیری و کهنسالی نه بر تجارب و آگاهی او ، که بر حرص و شهوت قدرت طلبی اش می افزود.

 

گفتم از پيری شود بند علايق سست‌تر 

قامت خم حلقه‌ای افزود بر زنجير من

او چون همه دیکتاتورها هر روز هوس می کرد که بر دایره قدرت و آتش شهوت خود بیفزاید.

هر چند گرد پيری بر رخ نشست ما را 

مشغول خاك‌بازی است دل برقرار طفلی  


مستی جاه طلبی و غرور قدرت خواهی،چشم عقلش را کور کرده و شعور را از او ربوده بود. دوستان ناصح را  طرد و دشمنان چرب زبان و متملق و چاپلوس را هر روز بیشتر به دور خود جمع و جذب می کرد.

پيری و طفل مزاجی به هم آميخته‌ايم 

تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما 

                                                                (تک بیتی ها از صائب تبریزی)

دوستان حکیم و خیرخواهان فهیم او را صادقانه اندرز می دادند و کارهای احمقانه او را نقد می کردند. هردمبیل از انتقاد آنان می آزرد و می رنجید.

روزی یکی از دوستان حکیم به او گفت:

پیامبر اکرم(ص) می فرماید:«صدیقک من صدقک لا صدقک»؛

دوست واقعی تو کسی است که به تو راست بگوید،نه این که هر کار تو تصدیق کند.

هردمبیل به شدت از او رنجید و او را برای همیشه طرد و خانه نشین کرد.

شیادان و عوامفریبان وقتی حاکمیت دروغ و فریب و ریاکاری را بر جامعه مسلط دیدند،پر و بال گشودند و عرصه اجتماع را زیر سیطره جهنمی خود گرفتند.


یکی از شیادان چون خودشیفتگی اعلی حضرت هردمبیل را دید،موقعیت را مغتنم شمرد و با کمک شیاطین  حق ستیز آیینه ای ساخت که بر خلاف همه آیینه ها حق را باطل،زشت را زیبا و پیر  را جوان نشان می داد.

نصیحتگران و دلسوزان جامعه با ارائه آیینه های واقعی و نقدهای راستین ،می کوشیدند پیری ها،زشتی ها،ضعف ها و کژی های هردمبیل را به او بنمایانند و او را از خواب غفلت بیدار کنند؛ اما عوامفریبان و شیادان متقابلا با بیان جملات چاپلوسانه و تملق آمیز او را می فریفتند و قلب او را می ربودند.

هردمبیل احمق خودشیفته وقتی در آیینه وارونه نمای شیاد خود را می نگریست و خود را جوان و زیبا می دید،چون کودکان ذوق زده می شد و بر جاه و جلال چاپلوسان چرب زبان می افزود.


 

 شیادان آیینه ای قلابی نیز برای ملکه پیر و عجوزه دربار ساخته بودند که او نیز هرگاه در آن می نگریست، خود را جوان و شاداب می دید و هنر شگفت انگیز این شیادان را نزد اعلی حضرت می ستود.

 

هردمبیل نه سوادی داشت و نه چندان درس خوانده و کتاب خوانده بود، اما شیادان او را در کسوت استادان و لباس فرهیختگان نشان می دادند و او را بیشتر در خواب عمیق خودشیفتگی فرومی بردند.

او کم کم چنان در خواب خودشیفتگی فرورفته بود که ناخودآگاه خود را دانشمندی بزرگ و محققی سترگ می پنداشت و هر روز گروهی از استادان و  دانشمندان و نویسندگان و شاعران را به دربار فرامی خواند، به حضور می پذیرفت! و در باره همه چیز از ادبیات گرفته تاریاضیات ، و از پزشکی تا ستاره شناسی و از علوم انسانی تا ادبیات و علوم پزشکی درباره همه چیز نظر می داد و انتظار داشت همه دانشمندان و پژوهشگران نظریات او را در صدر همه نظریه ها با آب طلا بنویسند و چون قانون آسمانی به آن ها عمل کنند.


ملکه عجوزه نیز که هوس های جوانیش بازشکفته شده بود،هر لحظه در گوشش نجوا و خواسته های خود را ارضا می کرد .

هر چه دلسوزان جامعه گفتند و نوشتند،هیچ گاه آهن سردشان در دم گرم او اثر نکرد؛ تا این که ....

آری...او نیز سرانجام چون همه دیکتاتورها در منجلاب خودشیفتگی فروافتاد،اما هزینه های همه غفلت های این اسطوره های استبداد از جیب ملت هایی برداشت می شود که این سلطه جهنمی را تحمل می کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 8 خرداد 1392 | 6:0 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

 

بار ديگر آرش....

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و چهارم


گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org


مردم شهر هرت صد هزار نفر بودند . آنان از شدت ستم،تبعيض و خودكامگي اعلي حضرت هردمبيل به تنگ آمده بودند . مردم به جاي زندگي،مرگ تدريجي را تجربه مي كردند. مهر، وفا،صداقت،صميميت ،محبت و جوانمردي در بين مردم  مرده بود. كوچه و معابر شهر عرصه جلوه گري خشونت ،وحشي گري و خيانت و خباثت شده بود. كم كم نفس ها مي گرفت و سقف آسمان بر روي سينه مردم شرافتمند سنگيني مي كرد.

 روزي كه همه مردم به تنگ آمدند. همه با هم به پاخاستند و براي درهم پيچيدن تومار حاكميت جور و جهل و جمود ،قصر هردمبيل خودكامه را چون نگيني به محاصره خود درآوردند.

 مردم صد هزار نفر بودند و او تاب پايداري در برابر خيزش آگاهانه مردم را نداشت. ناگزير از در مكر و حيله و فريب درآمد.او گردي خواب آور و رخوت بخش داشت كه تنفس اندكي از آن ،شخص را به خوابي عميق فرومي برد؛ خوابي سنگين كه جز با فريادي بسيار بلند و رعدآسا به بيداري نمي انجاميد.

  هردمبيل دستور داد با كمك مزدوران جيره خوارش مقدار زيادي از آن گرد را بر سر مردم به پاخاسته و خشمگين بپاشند. 

پس از افشاندن گرد خواب آور لحظاتي بيشتر طول نكشيد كه فريادهاي خشگينانه توده هاي مردم فرومرد و جمعيت امدك اندك به خوابي عميق فرو رفتند.

سكوت مرگ آور همه جا را فرا گرفت. در اين ميان تنها يك دلير مرد آگاه با خردمندي و زيركي توانست با استفاده از يك دستمال خيس خود از استنشاق گرد خواب آور حفظ كند و از فرو رفتن در خواب عميق رهايي يابد. آري ، او آرش زمان بود.

 آرش تنها كسي بود كه با پيش بيني اين ترفند هردمبيل، با گرفتن يك دستمال خيس جلوي بيني از استنشاق اين گرد خواب آور خودداري كرد و در نتيجه بيدار و هشيار ماند.

 حال او يك تنه مانده بود و با يك جمعيت انبوه به خواب رفته! او با يك شهر خفته و خاموش چه كند؟! فقط يك فرياد رعدآسا و نعره بلند مي توانست آنان را بيدار كند و بساط حاكم خودكامه را درهم بكوبد.؛ فرياد و نعره اي كه با جان و روح فريادگر از قالب جسمش برخيزد.

 بيداري مردم در گروي قرباني شدن او بود. هميشه بيداري خفتگان، قرباني مي طلبد. . او مانده بود بر سر دو راهي ! يا بايد زندگي ذلت بار خود را در جمع خواب زدگان دنياي بي خبري ادامه دهد و يا با فدا كردن گوهر جان و حيات خود مردم خفته را بيدار سازد. گزيري نبود. بايد جان را پشتوانه بيداري مردم كرد. او فرصتي براي ترديد نداشت. عقل و عشق دست به دست يكديگر دادند و او راه جاودانگي را برگزيد. 

آرش زمان همه هستي خود را در حنجره خود متمركز كرد و با همه وجود چنان فريادي از سوز جگر بركشيد كه نه تنها عفريت خواب را از عرصه شهر فراري داد ، بل كه بنيان جور و جهل حاكم خودكامه را نيز درهم كوبيد.

آن گاه مردم بيدار شدند و دوباره به پاخاستند و به يك باره بر قصرهاي قساوت يورش آوردند و...


 

 

                                          شفيعي مطهر

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 1 بهمن 1391 | 6:24 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

 

 

ما به هم نيازمنديم !

قصه سي و سوم/ قصه هاي شهر هرت

http://www.8pic.ir/images/cuarwkembfq1z8xhjath.jpg

 

روزي "اعلي حضرت هردمبيل" فرمانرواي مادام العمر شهر هرت به منظور ارزيابي ميزان سرسپردگي اطرافيان و سنجش رتبه آنان در مسابقه تملق گويي و چاپلوسي ، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد. او دستور داد تا درسرقلیان­ ها به جای تنباکو، مقداري از سرگین و پهن الاغ و اسب قرار دهند. میهمان­ ها همه يك به يك از راه رسيدند و هر يك در جايگاه ويژه خود نشستند و مشغول کشیدن قلیان شدند!

  دود و بوی پهنِ اسب و الاغ فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

در اين بين شاه رو به آن ها کرده و گفت:

«سرقلیان ­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و مي گفتند:

 « به راستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت».

شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­ زد- گفت:

 « تنباکویش چطور است؟ »

رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلی حضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ­ام!»

شاه با تحقیر به آن ها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید به جای تنباکو، پِهِن اسب و الاغ بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید

...و اما در دلش مي گفت : « اگر شماهاي بي لياقت براي تداوم عمر ننگينتان به شاه خودكامه اي چون من نياز داريد تا با تملق و چاپلوسي مرا بفريبيد و موقعيتتان را حفظ كنيد؛ من هم براي استمرار سلطه خود بر اين مردم بيچاره به دولتمرداني بي شرف و پست و فرومايه چون شماها نيازمندم!!»

                                  شفيعي مطهر

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391 | 7:53 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

دوغ داغ ! 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و دوم


در نزديكي يكي از روستاهاي بزرگ شهر هرت دشتي بود به نام داغدشت كه در آن علوفه اي خودرو مي روييد. گاوها و گوسپنداني كه از آن علوفه تغذيه مي كردند، داراي شيري چرب و شيرين مي شدند. ماست و دوغ فراوري شده از آن شير داراي طعمي خوش و خواصي بسيار براي درمان بسياري از بيماري ها بود.چون آن دوغ بر خلاف همه دوغ هاي ديگر داراي طبيعتي گرم بود،به همين علت  آن را «دوغ داغ» مي ناميدند.

نام و آوازه دوغ داغ در همه دنيا پيچيده بود و بسياري از گردشگران دنيا به منظور بهره گيري از اين دوغ به اين كشور سفر مي كردند.همچنين بسياري از سلاطين و روساي جمهور دنيا انتظار داشتند اعلي حضرت هردمبيل حاكم شهر هرت آنان را به اين كشور دعوت كند و با دوغ داغ از آنان پذيرايي نمايد.

 تمايل رهبران دنيا به تواتر توسط سفراي شهر هرت به استحضار ذات ملوكانه مي رسيد. سرانجام او تصميم گرفت با برپايي يك آيين بزرگ به نام «جشنواره دوغ داغ» اين آرزوي سران كشورها را جامه عمل بپوشاند.

 بنابراين طي فرماني از نخست وزير خود خواست تا براي برگزاري اين جشنواره اقدام كند . كارشناسان برآورد كردند كه براي پذيرايي از سيصد نفر از سران كشورها و همسرانشان به پانصد ليتر دوغ نياز دارند. بدين منظور طي فرماني از نخست وزير خواست تا هزينه تهيه و تامين اين مقدار دوغ را برآورد كرده و استعلام كنند. اين دستور پس از صدور از سوي نخست وزير به دست وزير كشور و پس از آن به دست استاندار ، فرماندار ،بخشدار ، دهدار و بالاخره به دست كدخدا رسيد.كدخداي داغدشت پس از تشكيل جلسه دامداران ، قيمت پانصد ليتر دوغ داغ را پانصدهزار تومان تعيين كردند. از آن جا كه كدخدا براي خود نيز سهمي قائل بود، اين مبلغ را هفتصد و پنجاه هزار تومان به بخشدار اعلام كرد. به همين منوال هر يك از سلسله مقامات مبلغي بر آن افزودند؛ به گونه اي كه وقتي نتيجه استعلام به دست هردمبيل رسيد، قيمت پانصدليتر دوغ داغ به ده ميليون تومان رسيده بود.

 اعلي حضرت هردمبيل طي فرماني نسبت به تهيه اين مقدار دوغ داغ اقدام كرد. همين گونه دوباره دست به دست فرمان به دست كدخدا رسيد.از آن جا كه در هر نظام استبدادي هر گونه فساد از جمله فساد اقتصادي نهادينه شده است، كدخدا پس از تهيه پانصد ليتر دوغ، نخست پنجاه ليتر آن را براي خود برداشت. باز با همين شيوه امانتداري!! هر يك از مقامات مقداري از دوغ را براي خود برداشتند. وقتي دوغ به دربار رسيد، حدود يكصدليتر از آن باقي مانده بود. اين صد ليتر را به ميهمانداران و مسئولان پذيرايي تحويل دادند تا نسبت به پذيرايي از مهمانان خارجي در جشنواره، تداركات لازم را ببيند.

 هنگامي كه ورود ميهمانان به شهر هرت آغاز شد،مستقبلان ديدند هر يك از سران چندين نفر به عنوان طفيلي و غفيلي و همراه دارند. مراتب را به شرف عرض ملوكانه رسانده، طلب رهنمود كردند. اعلي حضرت كه راهي به عقلش نمي رسيد ، دستور داد :

به تعداد افزايش ميهمانان به منظور رفع كمبود دوغ، به آن آب بيفزايند.يعني هر چه ميهمان زيادتر شد، آبش را بيشتر كنند.

 در شب موعود وقتي دوغ ها را در پيمانه ها ريختند، تازه فهميدند كه به بيش از يك سوم از مهمان ها دوغ داغ نمي رسد. بنابراين مراتب را به شرف عرض ملوكانه رساندند. ايشان ناگزير دستور دادند باز هم مقداري آب به آن بيفزايند. وقتي آشپزباشي زبان باز كرد تا بگويد:

 قربان! نمي توان به صد ليتر دوغ،چهارصد ليتر آب اضافه كرد...

بلافاصله وزير دربار پرخاش كرد كه :

 اي احمق ! تو كيستي كه در برابر اوامر ملوكانه اما و اگر مطرح مي كني...؟ فورا برو و اوامر را اجرا كن.

ضمنا وزير به منشي خود دستور داد:پرونده اين آشپزباشي را تنظيم كن تا پس از پايان جشنواره او را به اتهام بي احترامي به فرمان اعلي حضرت محاكمه و زنداني كنيم!

آشپزباشي ناگزير رفت و همان گونه عمل كرد.

 وقتي كه همه ميزها چيده شد و نوبت به آوردن گيلاس هاي دوغ شد، ناگهان همه سران كشورها و مهمانان خارجي مشاهده كردند در داخل گيلاس ها به جاي دوغ ، آب بي مزه و لايه داري ديده مي شود. بسياري از مهمانان پيش خود ناباورانه فكر كردند شايد رنگ اصلي دوغ داغ همين رنگ است!

 افتضاح و رسوايي آن گاه بالا گرفت كه مهمانان وقتي با ولع خواستد گيلاس هاي دوغ را بنوشند ، هر يك كمي از آن را چشيدند و چون بي مزه بود ،گيلاس هاي دوغ را نخورده روي ميزها رها كردند.

 در بين حضار، اول با صداي پچ پچ و  سپس با صداي بلند از هر سوي فرياد اعتراض بلند شد و...

 در نتيجه جشنواره اي كه با صرف هزينه صدها ميليون تومان از سرمايه ملت بر پا شده بود، با افتضاح و رسوايي بر هم خورد و همه مهمانان با سرخوردگي و اعتراض جلسه مهماني را ترك كردند!

در اينجا باز هم اين آشپزباشي بدبخت بود كه به عنوان مسئول همه بي برنامگي ها و توهين به اعلي حضرت از كار بركنار و محاكمه و زنداني شد. تا اين كه...


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 9 آذر 1391 | 7:14 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

مي خورم پس هستم 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و يكم

سال ها مي گذشت و مردم شهر هرت نيز چون ساير مردم دنيا با همه توش و توان خود كار مي كردند و در ازاي دسترنج و كار و تلاش خود  زندگي را مي گذراندند.

 در زمان سلطنت ابدمدت !! سلطان قوي شوكت و قدر قدرت !! اعلي حضرت هردمبيل در گوشه اي از اين سرزمين و در دامنه كوهي مرتفع توسط كاوشگران فرنگي معدني شگفت آور و ارزشمند از طلا كشف شد. به محض اطلاع اعلي حضرت از اين كشف بزرگ، ايشان دستور دادند ضمن عقد قرارداد با همان فرنگيان نسبت به استخراج و فروش آن به خارجيان اقدام كنند.

پس از استخراج و فروش نخستين مرحله اين طلاها سود سرشاري نصيب ايشان شد.هردمبيل با دريافت اين همه  پول هاي فراوان احساس غرور و سرمستي مي كرد.  با تكرار اين كار سرمايه هاي فراواني در دربار انباشته شد. دولت هردمبيل به منظور گسترش اقتدار خود با استخدام تعداد زيادي از جوانان مملكت خود كوشيد عده و عده درباريان و دولتيان را توسعه دهد.

 در بين مردم كم كم اين فكر قوت گرفت كه هر كس كار نان و آب دار مي خواهد، در ادارات وابسته به دربار استخدام شود. جوانان گروه گروه با عناوين مختلف در ادارات خلق الساعه دربار استخدام مي شدند و مواجب هاي سرشاري مي گرفتند. به تدريج مردم فعال ، كارگران ،كشاورزان، پيشه وران، صنعتگران و...كارها و پيشه هاي خود را كنار گذاشتند و به استخدام دولت درآمدند. كارحانه ها و مراكز صنعتي يكي پس از ديگري تعطيل شد و مزارع ،كشتزارها ، باغ ها و تاكستان ها كم كم از رونق افتاد و به صورت متروكه درآمد. استمرار اين رويه باعث كاهش توليدات صنعتي و كشاورزي شد.

 دولت هردمبيل ناگزير به منظور سيركردن شكم هاي گرسنه و بستن دهان هاي باز دستور داد بيشتر طلا استخراج كنند و از محل پول هاي حاصل از فروش طلاهاي استخراج شده، انواع ميوه ها،گوشت ها، وسايل لوكس و مصرفي و تشريفاتي از فرنگ وارد و بين مردم توزيع كنند. با عادت كردن مردم به رفاه كاذب ، احساس راحت طلبي و فرهنگ  تن پروري و تنبلي بين اقشار جامعه نهادينه شد. هر كالاي جديدي كه به اصطلاح « مد » مي شد، فورا بر ميزان استخراج طلا و فروش آن ها به خارجيان اقدام كرده و در ازاي آن كالاي مد شده را بيشتر وارد مي كردند.

 با مرور زمان و جا افتادن فرهنگ جيره خواري بين مردم، اكثر مردم بيكار شده، اغلب در ميادين و مجامع عمومي گردآمده ، آنان كه سهمي از درآمدهاي بادآورده نداشتند و چون هيچ كار توليدي هم در كشور صورت نمي گرفت، ناگزير دست فروشي مي كردند و آنان كه دستشان به دهانشان مي رسيد،با هم به بحث و گفت وگو مي پرداختند.در اين بين از جوانان فرنگ رفته در اين مجامع گاهي از خاطرات فرنگ و وضع زندگي آنان براي مردم سخن مي گفتند و چشم و گوش مردم را باز مي كردند. جاسوسان به شرف عرض خاك پاي ملوكانه رساندند كه اين بحث و گفت وگوها كم كم به بيداري و گسترش آگاهي مردم مي انجامد و خطر شورش ها و قيام هاي مردمي كشور را تهديد مي كند . بايد چاره اي انديشيد و از ساعات و اوقات بيكاري مردم كاست.

 سرانجام اعلي حضرت هردمبيل همه كارشناسان و صاحب نظران و ايده ئولوگ هاي نظام هردمبيلي را به تحقيق و پژوهش درباره يافتن راه حل هاي كارساز و فوري فراخواند. پس از ماه ها تحقيقات و مطالعات اكادميك و ميداني و كتابخانه اي برآيند پيشنهادها و طرح هاي كارشناسان داخلي و خارجي به اين نتيجه رسيدند كه براي پر كردن اوقات فراغت مردمي كه كارها و صناعات خود را كنار گذاشته و به جيره خواري عادت كرده اند، بايد سيستمي اداري طراحي كنيم كه همه اوقات آنان را پر كند. بدين منظور يك سيستم اداري بسيار گسترده و پيچيده طراحي و اجرا كردند كه به موجب آن همه اقشار مردم براي دريافت همين جيره روزانه ناگزير بايد صبح تا شب در بين اين ادارات و سازمان ها و موسسات دولتي و نيمه دولتي بدوند تا به لقمه اي نان برسند.

 مثلا روزي دولت اعلام كرد كه همه مردم بايد يك شناسنامه يك برگي داشته باشند.بدين منظور اداراتي گستره و با كارمنداني بي شمار درست كردند و مردم مجبور بودند روزها و هفته و حتي ماه ها دوندگي كنند و در صفوف متعدد بايستند تا بتوانند براي خود و فرزندانشان شناسنامه بگيرند. پس از پايان اين طرح دوباره احساس بيكاري و فراغت كم كم داشت بروز مي كرد  كه به تدبير كارشناسان دستور تازه اي صادر شد كه همه شناسنامه ها در صورتي اعنبار دارد كه داراي عكسي تازه از صاحب آن باشد. باز دور تازه بوروكراسي راه افتاد .وقتي اين كار هم صورت گرفت، دوباره براي ايجاد شغل هاي تازه گفتند بايد شناسنامه هاي تك برگي تعويض شود و همه افراد شناسنامه دفترچه اي بگيرند.

 به همين ترتيب اگر مدارك دفترچه اي بود، مي گفتند بايد تك برگي شود و اگر تك برگي بود مي گفتند بايد دفترچه اي شود!! اگر رنگ آن ها سياه بود، مثلا مي گفتند بايد آبي رنگ شود و همچنين بر عكس..

  كم كم براي همه كارها و لوازم مورد نياز مردم ادارات،سازمان هاو موسسات عريض و طويل درست كردند و همه مردم را در طول همه روزهاي سال سرگرم دوندگي و ايستادن در صفوف گوناگون به بهانه هاي مختلف در اين ادارات كردند. نان ، آب، برق، ميوه جات ، خانه ها،وسائط نقليه،ابزارهاي زندگي وووو...همه و همه داراي ادارات و دستگاه هاي متعدد دولتي شدند. جمعي از بيكاره ها در اين ادارات به سرويس دادن و به اصطلاح دادن خدمات اداري به مردم سرگرم شدند و بقيه نيز به عنوان ارباب رجوع هر روز مشغول دوندگي و رفت و آمد شدند.

بدين وسيله هم براي مردم كارها و فرصت هاي شغلي متعددي!!! تدارك ديدند و هم همه مردم را از بيكاري و مشكل چگونگي گذراندن اوقات فراغت راحت كردند!! تا اين كه....


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1391 | 5:49 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

مي خواستم.....ولي نتوانستم!! 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي ام 


او در وسط ميدان بزرگ شهر هرت معركه گرفته بود. جمعيت زيادي از زن،مرد،پير،جوان،كودك و....دور او را گرفته بودند. هر لحظه بر انبوه جمعيت افزوده مي شد. او همچنان رجز مي خواند و ادعاي عجيب و شگفت انگيز خود را با آب و تاب تكرار مي كرد و همه با تعجب به يكديگر نگاه مي كردند و ادعاي او را غيرممكن و محال مي دانستند.

 پهلوان نيرومند در وسط ميدان كوزه كوچكي را قرار داده و مرتب با رجزخواني دور مي زد و ادعا مي كرد كه اگر اين جمعيت صد سكه طلا به او بدهند،او به داخل كوزه مي رود !!

 هر كس نگاهي به هيكل درشت پهلوان و حجم كوچك و دهانه تنگ كوزه مي كرد، از ادعاي عجيب و باورنكردني پهلوان دهانش از تعجب باز مي ماند !

  مردم مي گفتند: ما مي دانيم او نمي تواند با اين قد و قامت درشت خود به داخل اين كوزه تنگ برود، ولي براي اتمام حجت ، هر كس مي كوشيد به هر قيمتي شده ، سكه اي تهيه كرده ، به او بدهد تا بهانه را از دست او بگيرد. پس از ساعت ها رجزخواني سرانجام مردم با ناباوري تمام صد سكه را جمع آوري كرده، به او دادند.

اكنون سكوت همه ميدان شهر را فراگرفته و همه ناباورانه او را مي نگريستند تا ببينند كه چگونه به داخل كوزه مي رود!

بالاخره پهلوان كوزه را روي زمين قرار داد و خود خم شد و سر خود را روي دهانه كوزه قدري فشار داد. وقتي نتوانست سر خود را به كوزه داخل كند، كوشيد پاها و پس از آن دست هايش را وارد كوزه كند. سپس كوزه را به كناري نهاد و روي به جمعيت نگران و بهت زده كرد و با شرمندگي گفت:

 اي مردم! شما ديديد كه من براي داخل شدن به كوزه همه تلاشم را كردم. من مي خواستم، ولي نتوانستم!!

 نتيجه عقلي: هيچ وقت محالات عقلي را از هيچ كس نپذيريم.

نتيجه اخلاقي : از تجارب خردمندانه ديگران درس عبرت بگيريم. عمر هيچ كس اين قدر طولاني نيست كه همه رويدادهاي جهان هستي و تاريخي را خود تجربه كند.

نتيجه تاريخي: ملتي كه تاريخ خود را فراموش كند، محكوم به تكرار تاريخ است.

نتيجه سياسي- اجتماعي: تا زماني كه كالاي عوام زدگي در جامعه خريدار دارد، عوام فريبان نيز حاكم اند.

                                        ( شفيعي مطهر - 21/6/1391- تهران)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 12 مهر 1391 | 6:22 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

اعلی حضرت هردمبیل و انتقادپذیری 

قصه بیست و نهم/قصه های شهر هرت 

اغلی حضرت هردمبیل بنا به اصل اصیل تبارشناسی و خانوادگی خود هیچ علاقه و میانه ای با نقد و انتقاد نداشت و خود و حرف خود را مساوی با حق و حقیقت می دانست. او با درک و فهم اندک و ناقص خود در باره هر موضوع اعم از دینی،علمی،اقتصادی،پزشکی ،نجوم و...هر چه را تشخیص می داد، آن را چون وحی مُنزل می پنداشت و بی پایه ترین باورها را با قاطعیت بیان می کرد و بر اساس آن قانون می نوشت و هیچ کس جرات نداشت درباره نظریات مطلق گرایانه او شک کند یا بحثی و نقدی و تردیدی را مطرح نماید.

 روزی هردمبیل شکم درد گرفت. فورا پزشکی را بر بالین او فراخواندند. پزشک پس از معاینات مفصل مشکل را پرخوری تشخیص داد و درمان را در اماله کردن دانست. وقتی هردمبیل علت بیماری و درد را از پزشک پرسید، او با ترس و احترام و با لکنت زبان پاسخ داد:

- بعضی از خوراکی های سفت و سخت و دیرهضم در روده ها و معده مبارک گیر کرده است.

- خب ! چه کار باید کرد؟ پزشک ترسان و لرزان گفت:

- قربان ! اماله !....

شاه که این درمان را توهین آمیز می دانست، با خشم فریاد کشید:

  مرا باید اماله کرد؟!!

پزشک بدبخت که همه تن و بدنش از ترس می لرزید،بریده بریده گفت:

- نه نه ، نه قربان ! بنده را!!

بنابراین به دستور سلطان،پزشک بخت برگشته را خوابانیدند و برای درمان شاه او را اماله کردند!!

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391 | 6:35 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

آموزش سياست

    قصه هاي شهر هرت / قصه بيست و هشتم 

اعلي حضرت هردمبيل سال ها بود كه با استفاده از جهل و بي خبري مردم شهر هرت با جور و ستم بر آنان فرمان مي راند؛ اما به ميزان رشد فكري و افزايش آگاهي مردم ، تداوم سلطه او به خطر مي افتاد و گاه زمزمه هايي مبني بر احتمال شورش ها و اعتراض هاي مردمي و ابراز احساسات آزادي خواهي آنان را مي شنيد و نگران مي شد.

هردمبيل شنيده بود كه با سياست مي توان مردم را فريب داد و سال هاي سلطه را تداوم بخشيد. به منظور آموزش معني سياست و شيوه اجراي آن بار سفر را بست و راهي ديار فرنگستان شد.

 روزي به اتفاق شاه فرنگ در باغ قصر او قدم مي زد. در حين پياده روي از شاه فرنگ پرسيد: سياست چيست؟ و تو چگونه با سياست كشور خود را اداره مي كني؟

 شاه فرنگ نگاهي به اطراف انداخت . نرده هاي فلزي و نوك تيز ديوار كاخ را ديد. او را به كنار ديوار فراخواند و كف دست خود را روي يكي از سرنيزه هاي تيز نرده ها قرار داد و به هردمبيل گفت:

 مشت خود را پر كن و محكم به روي دست من فرود آور.

  هردمبيل مشت خود را بالا برد و با شدت رو به پايين فرود آورد. در اين موقع شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي سرنيزه برداشت. در نتيجه دست هردمبيل با شدت بر نوك نيزه نرده ها فرود آمد و بشدت مجروح و غرق خون شد. هردمبيل از اين اقدام شاه فرنگ بسيار شگفت زده و در عين حال خشمگين شد، ولي خشمش را به رو نياورد. وقتي علت اين اقدام غير منتظره را پرسيد، شاه فرنگ پاسخ داد:

 معني سياست همين است! سياست در قاموس ما حاكمان سياستمدار يعني فريب دادن ديگران. اقدامات سياسي يعني هر روز براي عوام فريبي ترفند تازه اي به كار ببريم؛ زيرا حيله ها و ترفندهاي ديروزي كهنه شده، بايد پا به پاي مدرنيزم(!) حركت كنيم و از سياست قرائت هاي جديدي عرضه نماييم.

 هردمبيل پس از پايان اين « آموزش!» راهی شهر هرت شد.

 روزی تصمیم گرفت معنی سیاست را به درباریان و اطرافیان خود نیز بیاموزد. همه را در مجلسی فراخواند. پس از ایراد یک سخنرانی مبسوط و ارائه رهنمودهای ملوکانه و داهیانه!! خود، نوبت به آموزش عملی سیاست رسید. او می خواست ، سياست را همان گونه كه فراگرفته بود، به ديگران آموزش دهد. بنابراين وزير اعظم را به حضور طلبيد . سپس به اطراف نگاه كرد و غير از بيني خود جسم نوك تيزتري نيافت. بنابراين كف دست خود را روي بيني خود گذاشت و به وزير اعظم گفت :

 با قدرت تمام مشت خود را پر كن و به روي دست من فرودآور!  وزير ابتدا از انجام اين كار مي هراسيد؛ ولي با اصرار هردمبيل روبه رو شد. ناگزير مشت خود را پر كرد و با قدرت و شدت به سوي صورت شاه فرود آورد. هردمبيل هم به تقليد از شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي بيني مبارك برداشت.

 فرودآمدن مشت وزير بر بيني شاه همان و فوران خون از بيني مبارك همان!!


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391 | 6:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد